یک روز وقتی گاری آقای دهقان، با کیسههای پر از گندم، به طرف روستا میرفت، یکی از کیسهها سوراخ شد و سه تا گندم کوچولو، از سوراخ کیسه، پریدند بیرون. گاری رفت و گندمها ماندند روی زمین.
اولی گفت: «خب! حالا کجا برویم؟» دومی گفت: «نمیدانم!» سومی گفت: «بیایید دنبال گاری برویم.» اولی گفت: «اگر میخواستیم دنبال گاری برویم، چرا پیاده شدیم؟!» همین موقع سایهی بزرگی را بالای سرشان دیدند. این مرغ بود که بالای سرشان ایستاده بود.
مرغ نوکش را پایین آورد تا یکی از گندمها را بردارد که گندمها فریاد زدند: «صبر کن! صبر کن! ما هنوز نمیدانیم میخواهیم کجا برویم! آن وقت تو میخواهی ما را بخوری؟» قبل از اینکه مرغ چیزی بگوید، گنجشک پر زد و کنار مرغ نشست و گفت: «یکی از این گندمها مال من است.»
مرغ گفت: «نه باباجان! اینها هنوز نمیدانند کجا میخواهند بروند، آن وقت تو میخواهی یکی از آنها را بخوری؟» همین موقع، موش دوان دوان از راه رسید و گفت: «صبر کنید! صبر کنید!» گندمها گفتند: «ای وای! لابد موش هم میخواهد ما را بخورد!» موش گفت: «نه من فکر بهتری دارم. همه پرسیدند: «چه فکری؟»
موش گفت: «این سه تا گندم را میکاریم. آن وقت سه تا خوشهی گندم سبز میشود، پر از دانه. بعد هر کدام از ما، یک خوشهی گندم بر میداریم. گندمها، با شادی گفتند: «چه فکر خوبی!» مرغ و گنجشک هم گفتند: «چه فکر خوبی!» بعد موش، روی زمین، سه تا سوراخ کوچولو درست کرد. گنجشک و مرغ، هر کدام یک دانهی گندم را برداشتند و توی یک سوراخ گذاشت. خاک نرم نرم بود و گندمها با خیال راحت، توی خاک نرم خوابیدند.
مرغ و گنجشک و موش، هر روز به آنها آب میدادند و مراقبشان بودند، تا اینکه سه تا خوشه گندم، از زمین سبز شد. بعد خوشههای گندم بلند و طلایی و پر دانه شدند. موش و گنجشک و مرغ، هر کدام یک خوشهیگندم برداشتند، اما همهی گندمها را به لانه نبردند. آنها دوباره، چند دانهی گندم در زمین کاشتند تا باز هم یک عالمه گندم داشته باشند!
دوست خردسالان