ظهر است و صفِ بلندِ دشمن
ظهر است و حسین و آفتاب است
در خیمه این امیر تنها
مانند همیشه ، قحطِ آب است
ظهر است و هجوم ابر غربت
بر گِردِ حَرَم ، کبوتری نیست
آنها همه رفته اند و دیگر
عباس و علیِ اکبری نیست
می آید و می کند نگاهی
بر خیمه که ساکت و غمین است
انگار که آخرین نگاه است
دلگیرترین نگاه این است
آن سوی ، برای کشتن او
صفهای بلندِ تیغ و دشنه است
این سوی میان خیمه خود
دلواپس کودکانِ تشنه است
یک بار دگر به اسب هی زد
باید برود – که رفت چون موج
از دامن این کویر بی نور
تا دورترین ستاره ، تا اوج
نام شاعر : نصرتی ، علی اصغر
ماخذ : پنجره های آسمان
Your posting raelly straightened me out. Thanks!