یکی بود یکی نبود. آقا گرگه خیلی گرسنه بود. برای همین هم شکمش به قارو قور افتاده بود. میمون، بالای درخت بود که صدای شکم گرگه را شنید و گفت: «وای! این چه صدایی بود؟»گرگ گفت: «صدای شکم من بود. آنقدر گرسنهام که میتوانم یک میمون را درسته بخورم!» میمون یک موز برای گرگ انداخت و گفت: «بیا این موز را بخور!» گرگ موز را برنداشت در حالی که شکمش را گرفته بود گفت: «نه جانم! من میخواهم به چمنزار پشت تپه بروم و یک گوسفند چاق و چله را بگیرم و بخورم!»
گرگ رفت و رفت و رفت، خسته بود و گرسنه کنار درختی نشست. دوباره شکمش قارو قور صدا کرد. جوجه تیغی پشت درخت بود. صدا را شنید و به گرگ گفت: «وای! این صدای چی بود؟» گرگ گفت: «صدای شکم من بود. آنقدر گرسنهام که میتوانم تو را با همهی تیغهایت بخورم!» جوجه تیغی یک سیب به گرگ داد و گفت: «بیا این سیب را بخور خیلی خوشمزه است!» گرگ سیب را روی زمین انداخت و گفت: «نه! من میخواهم به چمنزار پشت تپه بروم و یک گوسفند چاق و چله را بگیرم و بخورم.» گرگ این را گفت و راه افتاد و رفت.
رفت و رفت تا بالاخره به چمنزار رسید. آنقدر گرسنه بود، آنقدر خسته بود که به زحمت خودش را روی زمین میکشید. دشت پر از گوسفندهای چاق و چله بود. ناگهان شکم گرگ به قارو قور افتاد. گوسفندها صدا را شنیدند و همه با هم گفتند: «بع بع این صدای چی بود؟» گرگ می خواست بگوید صدای شکم من بود، که چشمش به چوپان افتاد. چوپان با چوبدستی به طرف گرگ میآمد. گرگ از ترس پا به فرار گذاشت. دوید و دوید تا به سیبی که جوجه تیغی داده بود رسید. سیب را خورد و گفت: «به به چه خوشمزه است!» بعد دوید و رفت به جایی که موز را انداخته بود رسید. آن را هم خورد و گفت: «به به چه موز خوشمزهای!»
جوجه تیغی و میمون از پشت درخت گرگ را تماشا میکردند و قاه قاه میخندیدند.
مرجان کشاورزی آزاد
تنظیم خرازی