«حاتم طایی، مردی بسیار ثروتمند و بخشنده بود. از دست و دلبازی و بخشندگی او حکایتهای بسیاری نقل شده است.
میگویند روزی از حاتم طایی پرسیدند: «آیا تا به حال، بخشندهتر از خود هم کسی را دیدهای؟!»
حاتم گفت: « آری! دیدهام… روزی با عدهای از دوستانم به سفری رفته بودیم. در بین راه به شدت گرسنه شدیم، آنجا غذایی نداشتیم که بتوانیم شکممان را سیر کنیم. به در خانهای رفتیم و در زدیم. مرد جوانی در را گشود ما را به داخل خانه دعوت کرد. وقتی که فهمید گرسنه هستیم، گوسفندی را کشت و آن را برایمان کباب کرد ما گوشت کباب شده را با لذت فراوان خوردیم. من از جوان تشکر کردم و گفتم: «غذای بسیار خوشمزهای بود و ما از آن خیلی خوشمان آمد.»
مرد جوان با شنیدن این حرف از اتاق بیرون رفت و ساعتی بعد، با چند گوسفند بریان برگشت و آن را داخل سفره گذاشت و گفت بخوریم. من و همراهانم به اندازه کافی غذا خوردیم و حسابی سیر شدیم.
بعد از خوردن غذا، به مرد جوان گفتم: « تو چند گوسفند را برای ما بریان کردی و ما آن را خوردیم، آیا گوسفندان دیگری هم داری؟»
مرد جوان گفت: «خیر! هر چه داشتم، نزد شما آوردم.»
من با شنیدن این حرف ناراحت شدم و به او گفتم: «چرا این کار را کردی؟ تو تمام آنچه را که داشتی به خاطر ما از دست دادی!»
مرد جوان گفت: «وقتی میهمانی که به خانه من آمده است، از چیزی خوشش بیاید، نباید کوتاهی بکنم.»
بعد از شنیدن این ماجرا، از حاتم پرسیدند: «ای حاتم، تو در مقابل کاری که او انجام داده بود، چه کردی؟!»
حاتم گفت: «من بعدها به او سیصد شتر و پانصد گوسفند بخشیدم.»
به حاتم گفتند: «بنابراین، تو از او بخشندهتر هستی. چون او چند گوسفند به تو داد و در عوض تو سیصد شتر و پانصد گوسفند به او بخشیدی. پس او را از خودت بخشندهتر میدانی؟!»
حاتم گفت: «او از من بخشندهتر است. چون او هر چه داشت به من داد و من تنها بخشی از ثروتم را به او بخشیدم…»
زری عباسزاده
دوست نوجوانان