شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

بال‏های کودکی

download

باز آن احساس گنگ و آشنا
در دلم سیر و سفر آغاز کرد
باز هم با دست‏های کودکی
سفره‏ی تنگ دلم را باز کرد
باز برگشتم به آن دوران دور
روزهای خوب و بازی‏های خوب
قصه‏های ساده‏ی مادربزرگ
در هوای گرم شب‏های جنوب
رختخوابی پهن، روی پشت‏بام
کوزه‏های خیس، با آب خنک
بوی گندم، بوی خوب کاهگل
آسمان باز و مهتاب خنک
از فراز تپه می‏آمد به گوش
زنگ دور و مبهم زنگوله‏ها
کوچه‏های روستا، تنگ غروب
محو می‏شد در غبار گله‏ها
های و هوی کوچه‏های شیطنت
دست دادن با مترسک‏های باغ
حرف‏های آسمان و ریسمان
حرف‏های یک کلاغ و چل کلاغ
روزهای دسته‏گل دادن به آب
چیدن یک دسته گل از باغچه
جست‏وجوی عینک مادربزرگ
توی گرد و خاک روی طاقچه
فصل خیش و فصل کشت و فصل کار
فصل خرمنجا و خرمن‏کوب بود
خواندن خط‏های در هم توی ماه
خواب‏های روی خرمن خوب بود
روزهای خرمن افشانی که بود
خوشه‏‏ها در باد می‏رقصید شاد
دانه‏های گندم و جو را ز کاه
پاک می‏کردیم با آهنگ باد
در دل شب‏های مهتابی که نور
مثل باران می‏چکید از آسمان
می‏کشیدیم از سر شب تا سحر
بارهای کاه را تا کاهدان
آسمان‏ها در مسیر کهکشان
ریزه‏های ماه را می‏ریختند
اسب‏ها از بارشان، در طول راه
ریزه‏های کاه را می‏ریختند
ریزهای کاه خطی می‏کشید
از سر خرمن به سوی کاهدان
کهکشانی دیده می‏شد در زمین
کهکشان دیگری در آسمان
توی خرمنجای خاکی کیف داشت
بازی پرتاب «توپ آتشی»
«دوز» بازی‏های بی‏دوز و کلک
جنگ با «تیر و کمان‏های کشی»
جنگ مردان مثل جنگ واقعی
جنگ با سنگ و تفنگ و چوب بود
جنگ ما مانند «جنگ زرگری»
گر چه پرآشوب، اما خوب بود
مرگ ما یک چشم بستن بود و بس
خون ما در جنگ‏ها بی‏درنگ بود
هفت تیر چوبی ما بی‏صدا
اسب‏های چوبی ما لنگ بود
آسیاهای قدیمی خوب بود
دوستی‏های صمیمی خوب بود
گر چه ماشین‏های ما کوکی نبود
باز «ماشین‏های سیمی» خوب بود
ظهرها بعد از شنا و خستگی
ماسه‏های نرم کارون کیف داشت
وقت بیماری که می‏رفتیم شهر
سینمای گنج قارون کیف داشت
روزها در کوچه‏های روستا
دیدن ملای مکتب ترس داشت
دیدن جن توی حمام خراب
دیدن یک سایه در شب ترس داشت
چشم‏ها، هول و هراس ثبت‏نام
دست‏ها، بوی کتاب تازه داشت
گر چه کیف ما پر از دلشوره بود
باز هم دلشوره‏ها اندازه داشت
«باز باران با ترانه» می‏گرفت
دفتر «تصمیم‏ کبری» خیس بود
«خاله مرجان» و خروس ساده‏اش
که پر و بالش سرا پا خیس بود
روزهای باد و باران و تگرگ
تیله بازی‏های ما با آسمان
تیله‏های شیشه‏ای از پشت‏بام
صاف، غل می‏خورد توی ناودان
بعضی از شب‏ها که مهمان داشتیم
گرم و روشن بود ایوان و اتاق
می‏نشستیم از سر شب تا سحر
فال حافظ بود و گرمای اجاق
«هفت بند» کهنه‏ی «کاکاعلی»
ناله‏اش مثل صدای آب بود
شاهنامه خوانی «عامورضا»
داستانش رستم و سهراب بود
یاد شربت‏های شیرین و خنک
توی ظهر داغ عاشورا به خیر!
یاد آش نذری همسایه‏ها
روضه‏ها و نوحه‏خوانی‏ها به خیر!
یاد ماه روزه و شب‏های قدر
یاد آن پیراهن مشکی به خیر!
یاد آن افطارهای نیمه‏وقت،
روزه‏های کله گنجشکی به خیر!
قهرها و آشتی‏های قشنگ
با زبان آشنای «زرگری»
یک دوچرخه، چند چشم منتظر
بعد از آن هم بوی چسب پنچری
چال می‏کردیم زیر یک درخت
لاشه‏ی گنجشک‏های مرده را
«چینه» می‏دادیم نزدیک اجاق
جوجه‏های زرد سرماخورده را
خواب می‏رفتیم روی سبزه‏ها
سیر می‏کردیم توی آسمان
راه می‏رفتیم روی ابرها
تاب می‏بستیم بر رنگین کمان…
ناگهان آن روزها را باد برد
روزهایی را که گل می‏کاشتیم
روزهایی که کلاه باد را
از سرش با خنده بر می‏داشتیم
بال‏های کاغذی آتش گرفت
قصه‏های کودکی از یاد رفت
خاک بازی‏های ما را آب برد
بادبادک‏های ما بر باد رفت
آه، آیا می‏توان آغاز کرد
باز این راه به پایان برده را؟
می‏توان در کوچه‏ها احساس کرد،
باز بوی خاک باران خورده را؟
می‏توان یک بار دیگر باز هم
بال‏های کودکی را باز کرد؟
چشم‏ها را بست و بر بال خیال
تا تماشای خدا پرواز کرد؟

قیصر امین‏پور

دیدگاه خود را به ما بگویید.