بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزى حضرت عیسى در جایى نشسته بود، پیر مردى را دید که زمین را با بیل براى زراعت زیر و رو مى کند.
حضرت عیسى به پیشگاه خدا عرضه داشت :
خدایا آرزو را از دل او ببر! ناگهان پیرمرد بیل را به یک طرف انداخت و روى زمین دراز کشید و خوابید، کمى گذشت حضرت عیسى علیه السلام عرض کرد:
خداوند امید و آرزو را به او بر گردان ! ناگاه مشاهده کرد که پیرمرد از جانب بر خاست و دوباره شروع به کار کرد!
حضرت عیسى از او پرسید و گفت :
پیرمرد چطور شد بیل را به کنار انداختى و خوابیدى و کمى بعد ناگهان بر خاستى و مشغول کار شدى ؟
پیرمرد در پاسخ گفت :
در مرتبه اول با گفتم من پیر و ناتوانم ممکن است امروز بمیرم و یا همچنین فردا، چرا این همه زحمت دهم با این اندیشه بیل را به یک طرف انداختم و خوابیدم !
ولى کمى که گذشت با خود گفتم :
از کجا معلوم که من سالها بمانم و اکنون که زنده هستم و انسان تا زنده است وسایل زندگى برایش لازم است ، باید براى خود زندگى آبرومندى تهیه نماید، این بود که برخاستم و بیل را برداشتم و مشغول کار شدم .(۱۱۳)
………………………………………………………
۱۱۳- ب : ج ۱۴، ص ۳۲۹٫
داستانهای بحار الانوار جلد پنجم
محمود ناصرى