بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یسع پسر حمزه مى گوید:
در محضر امام رضا بودم ، صحبت مى کردیم ، عده زیادى نیز آنجا بودند که از مسائل حلال و حرام مى پرسیدند. در این وقت مردى بلند قد و گندمگون وارد شد و گفت :
فرزند رسول خدا! من از دوستداران شما و اجدادتان هستم ، خرجى راهم تمام شده ، اگر صلاح بدانید مبلغى به من مرحمت کنید تا به وطن خود برسم و در آنجا از طرف شما به اندازه همان مبلغ صدقه مى دهم ، چون من در وطن خویش ثروتمندم اکنون در سفر نیازمندم .
امام برخاست و به اطاق دیگر رفت ، دویست دینار آورد در را کمى باز کرد خود پشت در ایستاد و دستش را بیرون آورد و آن شخص را صدا زد و فرمود:
این دویست دینار را بگیر و در مخارج راهت استفاده کن و از آن تبرک بجوى و لازم نیست به اندازه آن از طرف من صدقه بدهى . برو که مرا نبینى و من نیز تو را نبینم .
آن مرد دینارها را گرفت و رفت ، حضرت به اتاق اول آمد به حضرت عرض کردند:
شما خیلى به او لطف کردید و مورد عنایت خویش قرار دادید، چرا خود را پشت در نهان کردید که هنگام گرفتن دینارها شما را نبیند؟
امام فرمود:
به خاطر این که شرمندگى نیاز و سؤ ال را در چهره او نبینم …(۷۴)
……………………………….
۷۴- بحار: ج ۴۹، ص ۱۰۱٫
داستانهای بحار الانوار جلد چهارم
محمود ناصرى