( روایت اول )
هرگاه بخواهند بگویند: « بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم
نمی کند.» این مثل را می آورند.
می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و بد هیبت به طوری که همه از او واهمه داشتند، بردند و در بیابان گذاشتند. ماده سگی هر روز سه باز نزد آن بچه می رفت و او را شیر می داد. تا اینکه بخت نصر به سن بلوغ رسید و جوانی قوی هیکل شد. اسبی پیدا کرد و شمشیری به کمر بست وکلاه خودی به سر گذاشت و سوار بر اسب شد و راهی این دیار و آن دیار شد. عده¬ای هم از ترس همراه
بخت نصر راه افتادند. بخت نصر به هر شهر و آبادی که می رسید مردم را می کشت و آن آبادی را خراب می کرد و از مردم سؤال می کرد: « من ظالم هستم یا خدا؟ » مردم هم نمی دانستند چه جوابی بدهند. تا اینکه می گویند به شهر شوشتر رسید و این سؤال را از مردم آنجا پرسید. مردم گفتند: «خدا ظالم نیست و تقصیر تو هم نیست. بلکه از ماست که برماست.» یعنی اگر خودمان خوب بودیم، خداوند تو را بر ما مسلط نمی کرد.
مرداد ۱۳۵۵
ابوالقاسم جورابیان، طلا ساز، شوشتر.
یادداشت: ابواسحق نیشابوری می گوید: « در قصه چنین آمده است که او {بخت نصر} حرامزاده بود و یتیم بود و به مال درویش. به آخر حال پادشاهی یافت و حشم و تبع بسیار کرد.
و در بعضی از قصه ها آمده است که او به روزگار دانیال حکیم بود. او در کتابها یافته بود که چنین کس به فلان وقت از مادر بزاید. چون آن وقت ببود دانیال بسیار ( بسیار چیز) برداشت و برخاست و بدان ناحیت رفت که دانسته بود که او از آنجا بیرون خواهد آمدن. چون آنجا رسید هرچند جست و طلب کرد، نیافت. تا روزی غلامی از آن وی به دیهی رفته بود. کودکی دید که بر خاکدانی بازی می کرد. او را پرسید که نام تو چیست؟ گفت: بخت نصر. بیامد و خواجه را آگاه کرد. دانیال بیامد و او را بنواخت و کس را آگاه نکرد که کیست. و گویند که مادرش زنده بود. پس او رفت و بگفت که آخر حال او به چه خواهد رسیدن. و بخت نصر را گفت که تو را با من عهدی باید کرد که چون پادشاه گردی کسان مرا نیازاری بر این عهد کردند و او را بیست هزار درم بداد. و مادرش را نیز مال بسیار داد. چون بزرگتر شد از آن سیم، غلامان خرید و به خدمت ملکی که در ناحیت بود بایستاد، تا کارش بدانجای رسید که چون آن ملک بمرد، مملکت او را شد. پس چون به بیت المقدس آمد، دانیال را طلب کرد، نیافت. چه او از دنیا رحیل کرده بود.نبیره او را بخواند وندیم خویش کرد.
و بعضی چنین گویند: که جهودان در توریه یافته بودند که چنین کودکی از مادر بزاید و حالش چنین شود که بیت المقدس را خراب کند و بنی اسرائیل را بنده کند. ایشان آن وقت را نگاه می داشتند چون بدانستند که بزاد، مردی را بفرستادند تا او را طلب کند و بکشد. چون برفت شخصی را دید با هیبت که او را باز داشت. بعضی گویند که آن جبرئیل بود که او را منع کرد و گفت: او را چرا می کشی؟ گفت از بهر آنکه او بیت المقدس را ویران خواهد کردن، و بنی اسرائیل را بنده خواهد کردن. گفت اکنون بر او چه واجب کند؟ اگر شما گناه کنید خدای تعالی او را بر شما مسلط کند، و اگر نکنید او را از شما باز دارد، و آن مرد بازگشت….. .
پس چون ملک شد رو به بیت المقدس آورد و خلقی از بنی اسرائیل بکشت ومسجد ویران کرد، و زن و فرزندانشان را بنده کرد، و بر هر که خدای تعالی بریشان خشم گرفتی او را بر شهر ایشان گماشتی، تا آنگاه خدای تعالی او را مسخ گردانید هفت سال و هفت روز، تا آخر کار وی چنان شد که حق سبحانه و تعالی او را ماده گردانید تا همه خلق از هر جنسی با وی گرد آمد. او به آخر کافر از دنیا بیرون شد.
ابو اسحق نیشابوری ، قصص الانبیا ، تصحیح حبیب یغمائی ، ص ۳۶۰٫