یکی بود یکی نبود، مردی بود که هم فقیر بود و هم خسیس . تصمیم گرفت که با پسرش به شهری رفته و به کارهای ساختمانی مشغول شوند . پدر تصمیم گرفت که پول زیادی خرج نکند و دستمزدش را پس انداز کند.
و به پسرش هم گفت باید خیلی صرفه جویی کنیم حتی در غذا خوردنمان، پسر گفت باشد، چلو ، پلو نمی خوریم . اما نان و پنیر که می خوریم ؟ پدر گفت : نان و پنیر؟بله نان و پنیر می خوریم . فردای آن روز پدر مقداری پنیر خرید و توی شیشه گذاشت و یک نان هم خرید و وسط سفره گذاشت و گفت : بسم الله بخور !پسر تکه نانی برداشت و می خواست در شیشه ی پنیز را باز کند و بخورد . پدر گفت : چه می کنی ؟ مگر نگفتم که باید صرفه جویی کنیم ؟ پسر گفت : نان بی پنیر که خوردن ندارد .پدر گفت : نان را به شیشه ی پنیر بمال و بخور از آن به بعد هر دو صبح تا عصر کار می کردند.
نانی می خریدند و آن را به شیشه ی پنیز می مالیدند از قضا روزی مجبور شدند جدا از هم کار کنند. عصر که شد پسر نانی خرید و به خانه برگشت اما هر چه دنبال کلید گشت پیدا نکرد . بسیار گرسنه بود . فکری به خاطرش رسید. نان را تکه کرد و به در خانه مالید و خورد. در این لحظه پدر رسید و از او پرسید چه می کنی ؟ پسر گفت : نان و پنیر می خورم خیلی گرسنه ام بود . پدر عصبای شد و گفت : یک شب نمی توانستی نان بدون پنیر بخوری ؟ پسرشرمنده شد و سرش را پایین انداخت . از آن پس به افراد خسیس که حاضر نیستند برای نیازهای اصلی زندگی پول خرج کنند می گویند : از آنهاست که نان را پشت در می مالند.
منبع : طرقبه آنلاین