در زمان «معتضد»، بازرگان پیرى از یکی از سران سپاه مبلغ زیادى طلبکار بود به هیچ وجه نمی توانست آن را وصول کند. ناچار تصمیم گرفت به خود خلیفه متوسل شود; اما هر وقت به دربار میآمد، دستش به دامان خلیفه نمی رسید; زیرا دربانان و مستخدمان دربارى به او راه نمى دادند.
بازرگان بیچاره از همه جا مأیوس شده بود که شخصى او را به نزد خیاطى فرستاد و گفت: «این خیاط میتواند گره از کار تو باز کند.»
بازرگان پیر در حالى که مطمئن بود او نیز نمى تواند کارى انجام دهد; به نزد خیاط رفت، زیرا در جایى که افراد سر شناس شهر نتوانسته بودند او را یاری دهند، پس چگونه یک خیاط ساده میتوانست چنین کند. اما وقتى ماجرا را براى خیاط تعریف کرد، او با خونسردى گفت: «برو به آن سپاهى بگو، اگر پولم را ندهى، خیاط از تو شکایت میکند.»
تاجر درمانده حال فکر کرد که خیاط بیهوده سخن میگوید; ولى براى آن که آخرین در را هم زده باشد، پیش مرد سپاهى رفت و جمله خیاط تکرار کرد. بر خلاف انتظارش، رنگ مرد پرید و فورى پول او را داد. این ماجرا بازرگان پیر را در شگفتی فرو برد و پیش خیاط برگشت و با اصرار زیاد از او خواست تا علت را بگوید. او نیز چنین تعریف کرد: «شبى از خیابان عبور میکردم و افسرى از سپاه عثمانى را دیدم که مست از شرابخوارى عربده میکشید و فحش میداد. در همین وقت زنى از خیابان میگذشت که افسر مست راهش را بست. زن با التماس و فریاد از رهگذران کمک خواست. ولى مردم از ترس، جرأت نداشتند جلو بروند. من پیش رفتم و با نرمى از او خواستم تا از سر راه زن کنار برود. او با چماقش به من حمله کرد و دوستانش را هم فرا خواند تا مرا دور کنند. جمعیت از ترس متفرق شد و من هم ناچار شدم براى حفظ جانم در برابر آن سربازان مست از آن جا دور شوم.
ولى فکر زن بیچاره لحظه اى رهایم نمى کرد و با خود میاندیشیدم که چطور او را یارى دهم. یکدفعه فکرى به ذهنم رسید. فورا به مسجد رفتم و از بالاى مناره با صداى بلند اذان گفتم. ناگهان دیدم فوج سربازهاى سواره و پیاده به خیابان ها ریختند و همه پرسیدند: «این کسیت که در این وقت شب اذان میگوید؟» من وحشت زده خودم را معرفى کردم. گفتند: «زود پایین بیا که خلیفه تو را خواسته است.»
مرا نزد خلیفه بردند. اوکه منتظر من بود، علت اذان گفتنم را پرسید. من هم جریان را از اول تا آخر برایش نقل کردم. او فورى دستور داد آن افسر را باز داشت کنند. از آن پس، من هر گاه با چنین مظالمى رو به رو میشوم، همین برنامه را اجرا میکنم، یعنى اذان میگویم. از آن به بعد، تمام افسرها از من حساب میبرند.»
منبع :
پایگاه اندیشه قم