یک روز زبل خان برای شکار به همراه دوستش به جنگل رفته بود، که ناگهان گرگی را دیدند، گرگ از ترس پا به فرار گذاشت؛ اما دوست زبل خان به دنبال گرگ راه افتاد تا گرگ به لانهاش رسید و در آن مخفی شد.
دوست زبل خان از سر کنجکاوی به داخل لانه سرک کشید. گرگ هم سر او را از بدنش جدا کرده و خورد.
ساعتی گذشت. زبل خان که نگران رفیق خود شد، در جنگل به دنبال او گشت تا بالاخره او را در حالی که بدنش از سوراخی بیرون مانده بود، پیدا کرد. زبل خان فوراً او را از سوراخ بیرون کشید و با وحشت با تن بیسر او روبهرو شد، از ترس او را همانجا رها کرد و به طرف شهر و خانه دوستش رفت. او از همسر دوست خود پرسید: «آخرین بار که شوهر خود را دید، آیا سر داشته یا بدون سر بوده است؟»