بهاره به بابا گفت: «بابایی چرخ و فلک !» بابا گفت: «باشد، فردا میرویم.» بهاره اخمهایش را توی هم کرد: «نه، امروز برویم!» بابا گفت: «امروز کار دارم.» بهاره گفت: «فقط دوتا» و با انگشتهایش دو را نشان داد. بابا گفت: «باشد، برو حاضر شو. اما باید زود برگردیم.» بهاره خوشحال شد. صورت بابا را بوس کرد و رفت تا لباس خوشگلهایش را بپوشد. بابا هم رفت تا ماشیناش را روشن کند. بعد بهاره و بابا و آقای حلزون سوار ماشین شدند و رفتند پارک.
پارک شلوغ بود. بابا محکم دست بهاره را گرفته بود، تا بهاره گم نشود. آقای حلزون هم پشت سربابا و بهاره، از توی چمنها میآمد. بهاره خسته شده بود. پاهایش درد میکرد. میترسید نکند دستش را که بابا گرفته بود، کنده شود. بهاره ایستاد. با ناراحتی گفت: «بابایی چقدر تند میروید. دستم دارد کنده می شود.» لپهای بابا باد کرد.
صورتش پر از خنده شد با مهربانی گفت: «باشد. یواشتر میرویم.» حلزون گفت: «یواشتر! از نفس افتادم. این طوری که نمیتوانم به گلها سلام کنم.» بهاره گفت: «ببخشید آقای حلزون. یواشتر میرویم.»
کمی که راه رفتند، بهاره حوصلهاش سر رفت. بابا هم داشت دیرش میشد. بهاره فکر میکرد. آقای حلزون را توی دستش گرفت. بابا هم بهاره را روی شانههایش سوار کرد. حالا دیگر بابا دیرش نمیشد. بهاره هم پاهایش درد نمیکرد. آقای حلزون هم میتوانست به گلها سلام کند.
لعیا اعتمادی
شکوفهی سیب۱۶