یکی بود ، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز زیبای بهاری، کفشدوزک روی علف سبز و نرم خوابیده بود.
درخت یک برگ روی او انداخت تا لحافش شود. ناگهان کرم از راه رسید و شروع کرد به خوردن برگ
کفشدوزک گفت: «این برگ لحاف من است. چرا آن را می خوری؟»
کرم گفت: «نه! این برگ غذای من است.» و تمام برگ را خورد.
کفشدوزک دوباره چشم هایش گرم خواب شده بود که گوسفند از راه رسید و شروع کرد به خوردن علف
کفشدوزک گفت: «این علف تشک من است، چرا آن را می خوری؟»
گوسفند گفت: «نه این علف غذای من است.» و تمام علف را خورد.
کفشدوزک پر زد و رفت روی گل نشست. گل هم نرم بود هم خوشبو. کفشدوزک می خواست بخوابد که سروصدای ویز ویز زنبور را شنید، چشم هایش را که باز کرد، زنبور را روی گل دید.
کفشدوزک با غصه گفت: «وای! زنبور جان نکند می خواهی این گل زیبا و خوش بو را بخوری!»
زنبور خندید و گفت: «نه جانم! من می خواهم شهد گل را بخورم.»
کفشدوزک گفت: «پس من می توانم روی این گل بخوابم؟!»
زنبور گفت:«بخواب!» کفشدوزک خیالش راحت شد، چشم هایش را بست و خوابید.
یک خواب خوش و شیرین و خوش بو.
تبیان