مامان رفت دم در تا پیتزاهایی را که سفارش داده بود تحویل بگیرد. بهروز کوچولو که خیلی گرسنه بود گفت: «آخ جان! پیتزا! چه کیفی دارد!» بعد به مامانبزرگ گفت: «مامان بزرگ! شما بچّه که بودید پیتزا دوست داشتید؟»
مامان بزرگ خندید و گفت: «نه عزیزم! آن وقتها که پیتزا نبود. عوضش من وقتی بچّه بودم، آبگوشت دیزی دوست داشتم.»
بهروز گفت: «آبگوشت دیزی دیگر چیست؟»
مامان بزرگ خندید. کوچک شد. رفت به سالهای دور؛ سالهایی که همه او را ترمه کوچولو صدا میکردند.
مادر زغالها را باد زد تا زغالها قرمز شوند. خوب که داغ و قرمز شدند، دیگ کوچک سنگی را که به آن دیزی می گفتند روی زغالها گذاشت. مدّتی بعد آب در دیزی به جوش آمد. نخودها و لوبیاها هی توی آب دیزی بالا و پایین میپریدند. مامان یک «به» را خُرد کرد و ریخت توی دیزی. بعد هم بادمجان را توی آن انداخت. بعد داد زد: «ترمه! سفره را باز کن. چیزی نمانده که دیزی آماده شود.»
ترمه دوید و سفره را آورد. بوی آبگوشت به و بادمجان حسابی توی خانه پیچیده بود. ترمه منتظر بود بابا از سرکار بیاید تا نانهای داغ و خوشمزّهای را که مادر تازه پخته بود توی آبگوشت خُرد کنند و بخورند.
سید سعید هاشمی