روزی یک مرد فیلسوف در ساحل دریا ایستاده و شاهد غرق شدن یک کشتی بادبانی بزرگ بود. در مقابل چشمهای حیرت زده فیلسوف، کشتی با تمام خدمه و مسافرانش زیر آب رفت و حتی یک نفر نجات پیدا نکرد. با دیدن این صحنههای دلخراش.
فیلسوف آه بلندی کشید و با زبان اعتراض گفت: «به راستی که این دور از عدالت و انصاف است! آخر چرا باید چنین اتفّاقی بیفتد؟ گیرم که یک نفر آدم گناهکار توی آن کشتی بوده باشد. آیا به خاطر وجود آن یک نفر خطاکار، باید این همه آدم بیگناه بمیرند؟!» در حالی که فیلسوف به شدت از قضا و قدر الهی گله و شکایت میکرد.
سوزش تندی در قسمت ران پای راستش احساس کرد. فیلسوف تکانی خورد و بیاختیار به زمین نگاه کرد؛ تعداد زیادی از مورچههای درشت ساحلی او را محاصره کرده بودند. آخر فیلسوف درست روی لانه مورچهها ایستاده بود! فیلسوف، با دیدن مورچهها چنان عصبانی شد که مثل دیوانهها از جا پرید و مورچهها را به شدت لگدمال کرد و حتّی یکی از آنها را زنده نگذاشت! در این وقت فرشتهای در مقابل او ظاهر شد و با عصایی که در دست داشت، روی شانهاش زد و گفت: «ای کسی که از تقدیر الهی گله و شکایت میکنی!
به دور و برت نگاه کن تا معنای عدالت و انصاف را بفهمی! یک مورچه ضعیف و ناتوان. نقطهای از بدن تو را گاز گرفت و تو برای تلافی، جان هزاران مورچه بیگناه را گرفتی. آیا بیداد و بیعدالتی از این بزرگتر هم میشود؟!»
محمدعلی دهقانی