شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

مردى در قطار

هروقت من و برادرها و خواهرم دور هم جمع می‌شویم، از پدرمان حرف می‌زنیم. همه ما موفقیت خود را در زندگى مدیون او هستیم و نیز مدیون مرد مرموزى که یک شب او را در قطار ملاقات کرد.

پدر ما «سیمون الکساندر هیلی» در سال ۱۸۹۲ در شهر زراعتى کوچک «ساوانا» در ایالت «تنسی» متولد شد. او هشتمین فرزند مادربزرگمان «کوئین» و پدربزرگمان «آلک هیلی»، برده یکدنده سابق و زارع نیمه‌وقت فعلى بود. گرچه مادربزرگم زنى حساس و باعاطفه بود، اما او نیز، بخصوص در مورد فرزندانش بسیار لجوج و یکدنده بود. یکى از آن آرزوهایش این بود که پدرم درس بخواند. در آن هنگام، در ساوانا، اگر پسرى که براى کار در مزرعه به قدر کافى بزرگ شده بود، هنوز به مدرسه می‌رفت، «ضایع» تلقى می‌شد.

بنابراین وقتى پدرم به کلاس ششم رسید، کوئین از همان وقت، سعى می‌کرد با حرفهایش حس خودخواهى پدربزرگم را تحریک کند. می‌گفت: «چون ما هشت بچه داریم، به نظر تو اگر ما عمداً یکى از آنها را ضایع کنیم و اجازه دهیم به تحصیل ادامه دهد، این کار باعث شهرت ما نخواهد شد؟» پس از بحثهاى فراوان، پدربزرگ به پدرم اجازه داد که سال هشتم را نیز تمام کند. با این حال او مجبور بود، بعد از مدرسه در مزارع کار کند.

اما کوئین راضى نشده بود. براى همین وقتى پدرم سال هشتم را تمام کرد، او شروع به مقدمه‌چینى کرد. می‌گفت: «اگر پسرشان به دبیرستان برود، دید پدربزرگ نسبت به زندگى وسعت می‌یابد.» و بالاخره زبان‌بازیهاى وى مؤثر افتاد. «الک هیلی» پیر سختگیر، پنج اسکناس ده دلارى که به سختى آن را به دست آورده بود به پدرم داد و به او گفت که هرگز پول بیشترى از او نخواهد و به این ترتیب او را به دبیرستان فرستاد.

پدرم ابتدا با گارى و سپس با قطار-اولین قطارى که تا به حال دیده بود- در «جاکسون» در ایالت تنسى پیاده شد و در بخش آمادگى کالج «لین» ثبت‌نام کرد. این مدرسه «متدیست» سیاهپوستان، تا سال سوم دبیرستان کلاس داشت.

پنجاه دلار پدرم خیلى زود تمام شد و او براى ادامه تحصیل، دربانى و پادویى می‌کرد و نیز در مدرسه‌اى دستیار مسئول پسربچه‌هاى نافرمان بود. وقتى زمستان می‌رسید، ساعت چهار صبح از خواب برمی‌خاست، به خانه خانواده‌هاى سفیدپوست ثروتمند می‌رفت و برایشان آتش روشن می‌کرد، تا وقتى ساکنان خانه بیدار می‌شدند، راحت باشند. سیمون بیچاره با آن که یک جفت شلوار و کفش و چشمانى افسرده، مضحکه بچه‌هاى مدرسه بود و اغلب در حالى که کتاب روى پایش بود، خوابش می‌برد. تلاش دائم براى به دست آوردن پول،‌ضربه‌اش را زد. نمره‌هاى پدر کم می‌شد. اما او به سختى ادامه داد و دوره عالى را تمام کرد. سپس در کالج «اى وتی» در «گرینز بورو» کارولیناى شمالى ثبت‌نام کرد. آنجا یک مدرسه دولتى بود و پدرم سالهاى اول و دوم را با تقلا به پایان رساند.

در یک بعدازظهر غم‌انگیز، اواخر سال دوم، پدر به دفتر یکى از معلمان فراخوانده شد. معلم به او گفت که در درسى نمره قبولى نیاورده است. همان درسى که او به علت فقر نتوانسته بود، کتاب آن را بخرد. بار سنگین شکست، روى شانه‌هایش سنگینى کرد. سالها حداکثر تلاشش را کرده بود و حالا احساس می‌کرد هیچ کارى انجام نداده است. شاید بهتر بود به خانه برمی‌گشت و کار زراعت را که سرنوشت اصلی‌اش بود از سر می‌گرفت. اما چند روز بعد، از شرکت «پولمن» ، نامه‌اى به دستش رسید. در نامه نوشته شده بود که از میان صدها متقاضى، او جزو ۲۴ پسر سیاهپوست دانشجویى است که در فصل تابستان می‌توانند به عنوان پیشخدمت واگنهاى تختخواب‌دار راه‌آهن مشغول به کار شود. او مشتاقانه کار را پذیرفت و براى قطار «بوفالو-پیترزبورگ» تعیین شد.

حدود ساعت ۲ صبح، قطار در حال حرکت بودکه زنگ خدمتکار به صدا درآمد. پدر از جا پرید. ژاکت سفیدش را پوشید و به طرف خوابگاه مسافران رفت. در آنجا، مردى متشخص به او گفت که او و همسرش خوابشان نمی‌برد و یک لیوان شیر گرم می‌خواهند. پدر شیر را در یک سینى نقره‌اى به همراه دستمال برایشان آورد. مرد یکى از لیوانها را از میان پرده تخت پایینى به همسرش داد و در حالى که لیوان شیر خود را جرعه جرعه می‌نوشید، پدر را به حرف گرفت.

قوانین شرکت «پولمن»، با سختگیرى، هرنوع صحبتى را به جز «بله آقا» «خیر خانم» ممنوع کرده بود، اما این مسافر دائماً از پدر سؤال می‌کرد. او حتى به دنبالش تا اتاق مخصوص پیشخدمتها رفت.

-اهل کجایی؟

-ساوانا، تنسى، آقا.

-خیلى خوب حرف می‌زنی!

– متشکرم آقا!

– قبل از این چکار می‌کردی؟

– من دانشجوى کالج «اى وتی» در گرینزبورو هستم آقا. پدر احساس کرد، لازم نیست به این مسأله اشاره کند که تصمیم دارد به خانه برگردد و زراعت کند. آن مرد نگاه دقیقى به وى انداخت. برایش آرزوى موفقیت کرد و به خوابگاهش برگشت. صبح روز بعد، قطار به پیترزبورگ رسید. زمانى که ۵۰ سنت، انعام خوبى محسوب می‌شد، آن مرد ۵ دلار به سیمون هیلى داد و پدر از او بسیار تشکر کرد.

تمام تابستان، او همه انعامهایى را که گرفته بود، پس‌انداز کرد و وقتى کار به پایان رسید، او آنقدر پول جمع کرده بود که براى خود قاطر و گاوآهن بخرد. اما متوجه شد که پس‌اندازهاى وى، کفاف یک ترم کامل در کالج را می‌دهد، بدون اینکه بخواهد کار غیرعادى بکند. با خود فکر کرد که حداقل شایستگى یک ترم بدون کار بیرون را دارد. تنها از این راه بود که می‌توانست بفهمد واقعاً می‌تواند چه نمره‌هایى بگیرد. به «گرینزبورو» برگشت، اما به محض اینکه به محوطه دانشگاه رسید، مدیر دانشگاه او را احضار کرد. وقتى روبروى آن مرد بزرگ نشسته بود، وجودش پر از بیم و هراس بود.

مدیر گفت:

«نامه‌اى به دست من رسیده است سیمون. تو این تابستان براى شرکت پولمن کار می‌کردی؟»

– بله آقا.

– آیا یک شب مردى را در قطار ملاقات کردى و براى او شیر گرم بردی؟

– بله آقا.

– خوب او.آر.اس. ام بویس، مدیر بازنشسته چاپخانه «کورتیس» است که روزنامه «ساتردى ایونینگ پست» را چاپ می‌کند. او ۵۰۰ دلار براى پانسیون، شهریه و کتابهاى یکسال تو هدیه کرده است.

پدرم از تعجب خشکش زد! این بخشش غیرمنتظره، نه‌تنها باعث شد پدر بتواند کالج «اى وتی» را به پایان برساند، بلکه در کلاس خود شاگرد اول شود. و این پیروزى، شهریه کامل در دانشگاه «کرنل» در «ایتاکا» نیویورک را برایش به ارمغان آورد. در سال ۱۹۲۰، پدر که تازه ازدواج کرده بود، با همسرش «برتا» به ایتاکا نقل مکان کرد و وارد دانشگاه کرنل شد تا مدرک فوق‌لیسانس خود را بگیرد و مادرم در کنسرواتور موسیقى ایتاکا ثبت‌نام کرد تا نواختن پیانو را بیاموزد. من سال بعد متولد شدم.

دهها سال بعد، روزى نویسندگان «ساتردى ایونینگ پست» مرا به دفترشان در نیویورک دعوت کرد تا در مورد خلاصه کردن اولین کتابم، زندگی‌نامه «مالکوم ایکس» با من گفتگو کنند. از اینکه در آن دفتر در خیابان «لگزینگتون» نشسته بودم بسیار خوشحال بودم و به خود می‌بالیدم. ناگهان به یاد آقاى «بویس» افتادم و اینکه چگونه سخاوت وى باعث شده بود که بتوانم در میان این افراد، به عنوان نویسنده حضور یابم و ناگهان به گریه افتادم. ما فرزندان سیمون هیلى، همیشه به یاد آقاى «بویس» و سرمایه‌گذارى وى روى انسانى فقیر هستیم. از این سخاوت، ما نیز بهره جسته‌ایم.

به جاى پرورش در مزرعه‌اى اجاره‌اى، ما در خانه‌اى با والدینى تحصیل کرده، قفسه‌هایى پر از کتاب و افتخار به خود رشد یافتیم. برادرم «جرج» مدیر کمیسیون نرخ‌گذارى پستى است، «جولیوس» معمار است. «لویس» معلم موسیقى است و من نویسنده هستم. آقاى «آر.اس.ام» در زندگى پدرم موهبتى خداداد بود. آنچه بعضیها آن را شانس می‌نامند، من آن را تأثیر یک نیروى جادویى در راه نیکى به دیگران می‌دانم و معتقدم که هرشخصى که نعمت موفقیت نصیبش شده است، لازم است بخشى از آن را به دیگران ببخشد. ما همگى باید مانند آن مرد در قطار زندگى عمل کنیم.

پاورقی:

* Alex Haley برنده جایزه ادبى پولیتزر به خاطر کتاب ریشه‌ها کتابى در مورد نیاکان افریقایی‌اش که در میان ادبیات کلاسیک امریکا جاى گرفته است.

مترجم : پریسا جلالى

 

دیدگاه خود را به ما بگویید.