بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
بانوى سالخورده و فربهى بنام ((دارمیه )) از ارادتمندان على علیه السلام بود، در مکه زندگى مى کرد. معاویه در موسم حج وارد مکه شد، ماءمور فرستاد آن بانو را آوردند.
از او پرسید: هیچ مى دانى چرا احضارت کردم ؟
دارمیه در پاسخ گفت : نه ، خدا مى داند.
معاویه : چرا على را دوست مى دارى و مرا دشمن ؟
دارمیه : على را دوست مى دارم چون دادگر بود، و مساوات را رعایت مى کرد، او مستمندان را دوست و دین داران را گرامى داشت و تو را دشمن مى دارم زیرا با او که براى خلافت از تو بهتر بود جنگیدى ، تو خون مردم را به خواهش دل مى ریزى ، به ستم قضاوت کرده و با هوا و هوس حکومت
مى کنى .(۳۱)
………………………………………………………
۳۱- ب : ج ۳۳، ص ۲۶۰٫
در تاریخ آمده است که پس از سخنان کوبنده دارمیه ، معاویه به انتقام این اهانت گفت : به همین جهت شکمت برآمده است . دارمیه گفت : مردم همه در بزرگى شکم به مادر تو هند مثل مى زنند!
معاویه پرسید: على را چگونه دیدى ؟ گفت : او را دیدم به پادشاهى گول نخورد، دنیا هرگز او را نفریفت ، سخنان او به دلهاى تاریک چون آفتاب روشنى مى بخشید و مانند زیت که رنگ ظرف تیره را مى گیرد زنگ دلها را پاک مى کرد.
معاویه گفت : راست گفتى ! اکنون از من چه مى خواهى ؟
گفت : به صد شتر سرخ مو نیازمندم .
معاویه گفت : اگر بدهم در دل تو به اندازه على محبت خواهم داشت ؟
دارمیه گفت : هرگز چنین نخواهد شد.
معاویه حاجت او را برآورد، سپس گفت :
به خدا سوگند! اگر على زنده بود چنین مالى به تو نمى داد.
دارمیه گفت : راست گفتى بهیچ وجه نمى داد، على علیه السلام حتى یک درهم از مال مسلمانان را به خواهش دل و بیهوده به کسى نمى بخشید.(ن )
داستانهای بحار الانوار جلد پنجم
محمود ناصرى