شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

کیفر کمترین بى احترامى به پدر

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
یوسف علیه السلام پس از مشکلات زیاد فرمانرواى مصر شد. پدرش ‍ یعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق یوسف را تحمل کرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى که باخبر شد یوسف ، زمامدار کشور مصر است ، شاد و خرم با یک کاروان به سوى مصر حرکت کرد، یوسف نیز با شوکت و جلالى در حالى که سوار بر مرکب بود، به استقبال پدر از مصر بیرون آمد. همین که چشمش به پدر رنج کشیده افتاد، مى خواست پیاده شود، شکوه سلطنت سبب شد که به احترام پدر پیاده نشد و کمى بى احترامى در حق پدر کرد.
پس از پایان مراسم دیدار، جبرئیل از جانب خداوند نزد یوسف آمد و گفت :
یوسف ! چرا به احترام پدر پیاده نشدى ؟ اینک دستت را باز کن ! وقتى یوسف دستش را گشود ناگاه نورى از میان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
یوسف پرسید:
این چه نورى است که از دستم خارج گردید؟
جبرییل پاسخ داد:
این نور نبوت بود که از نسل تو، به خاطر کیفر پیاده نشدن براى پدر پیرت (یعقوب ) خارج گردید و دیگر از نسل تو پیغمبر نخواهد بود.(۱۱۶)
………………………………………………………
۱۱۶- ب : ج ۱۲، ص ۲۵۱ و ج ۷۳، ص ۲۲۳٫
داستانهای بحار الانوار جلد پنجم
محمود ناصرى

دیدگاه خود را به ما بگویید.