شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

غزالی و راهزنان

غزالی ، اهل طوس بود ( طوس قریه ای است در نزدیکی مشهد ) . در آن وقت ، یعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نیشابور مرکز و سواد اعظم آن ناحیه بود و دارالعلم محسوب می شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصیل و درس خواندن به نیشابور می آمدند . غزالی نیز طبق معمول به نیشابور و گرگان آمد و سالها ار محضر اساتید و فضلا کسب فضل نمود . و برای آنکه معلوماتش فراموش نشود و خوشه هایی که چیده از دستش نرود، آنها را مرتب می نوشت و جزوه می کرد . آن جزوه ها را که محصول سالها زحمتش بود مثل جان شیرین دوست  می داشت . بعد از سالها عازم بازگشت به وطن شد . جزوه ها را مرتب کرده در توبره ای پیچید و با قافله به طرف وطن روانه شد .

از قضا قافله با یک عده دزد و راهزن برخورد . دزدان جلو قافله را گرفتند و آنچه مال و خواسته یافت می شد یکی یکی جمع کردند . نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسید . همینکه دست دزدان به طرف آن توبره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری کرد و گفت : « غیر از این ، هرچه دارم ببرید و این یکی را به من واگذارید.»

دزدها خیال کردند که حتماً در داخل این بسته متاع گران قیمتی است . بسته را باز کردند ، جز مشتی کاغذ سیاه شده چیزی ندیدند .

گفتند : « اینها چیست و به چه درد می خورد ؟ »

غزالی گفت : « هرچه هست به درد شما نمی خورد ، ولی به درد من می خورد . »

_ به چه درد تو می خورد ؟

_ اینها ثمره چند سال تحصیل من است . اگر اینها را از من بگیرید ، معلوماتم تباه می شود و سالها زحمتم در راه تحصیل علم به هدر می رود .

– راستی معلومات تو همین است که در اینجاست ؟

_ بلی .

_ علمی که جایش توی بقچه و قابل دزدیدن باشد، آن علم نیست ، برو فکری به حال خود بکن.

_ این گفته ساده عامیانه ، تکانی به غزالی داد . او که تا آن روز فقط فکر می کرد که طوطی وار  از استاد بشنود و در دفاتر ضبط کند ، بعد از آن در فکر افتاد که کوشش کند تا مغز و دماغ خود را با تفکر پرورش دهد و بیشتر فکر کند و تحقیق نماید و مطالب مفید را در دفتر ذهن خود بسپارد .

غزالی می گوید : « من بهترین پندها را ، که راهنمای زندگی فکری من شد ، از زبان یک دزد راهزن شنیدم . »

دیدگاه خود را به ما بگویید.