شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

گریه کنندگان در تاریخ

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
پنج کس بسیار گریسته اند: آدم یعقوب ، یوسف ، فاطمه زهرا و على بن حسین علیه السلام .
آدم براى بهشت به اندازه اى گریست که رد اشک بر گونه اش ‍ افتاد.
یعقوب به اندازه اى بر یوسف خود گریست که نور دیده اش را از دست داد. به او گفتند:
یعقوب ! تو همیشه به یاد یوسف هستى یا در این راه از گریه ، آب یا هلاک مى شوى . یوسف از دورى پدرش یعقوب آن قدر گریه کرد که زندانیان ناراحت شدند و به او گفتند:
یا شب گریه کن روز آرام باش ! یا روز گریه کن شب آرام باش ! با زندانیان به توافق رسید، در یکى از آنها گریه کند.
فاطمه زهرا آن قدر گریست ، اهل مدینه به تنگ آمدند و عرض کردند:
ما را از گریه ات به تنگ آوردى ، آن بانوى دو جهان روزها را از شهر مدینه بیرون مى رفت و در کنار قبرستان شهداء (احد) تا مى توانست مى گریست و سپس به خانه برمى گشت .
و على بن حسین (امام چهارم ) بیست تا چهل سال بر پدرش حسین گریه کرد. هر گاه خوراکى را جلویش مى گذاشتند گریه مى کرد.
غلامش عرض کرد:
سرور من ! مى ترسم شما خودت را از گریه هلاک کنى .
حضرت فرمود: من از غم غصه خود به خدا شکوه مى کنم ، من چیزى را مى دانم که شما نمى دانید من هرگاه قتلگاه فرزندان فاطمه را به یاد مى آورم گریه گلویم را مى فشارد. (۳۶)
………………………………………………………
۳۶- ب : ج ۱۲، ص ۲۶۴ و ج ۴۳، ص ۱۵۵ و ج ۸۲، ص ۸۶٫
داستانهای بحار الانوار جلد پنجم
محمود ناصرى

دیدگاه خود را به ما بگویید.