شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

من آزادم! نه؟

نمى دانم چرا اینطورى شد. اصلا اهل این حرفها نبودم. یعنى نه اینکه بچه مثبت باشم ها. نه. ولى خوب اینجورى هم که دیگر… نمى دانم. بعضى وقت‌ها آدم یک غلطى مى کند، سنگى در چاه مى اندازد به امید صد عاقلى ( البته دور از جان شما ) که بالاخره درش بیاورند. اما عاقلان هم یا خود را به جنون می‌زنند یا سوادشان نم می‌کشد. آدم گیر می‌کند میان منگنه.
راستش من هم مثل همه بچه هاى مدرسه که تازه کنکورى هم بودیم خیر سرمان. با این تفاوت که دنیاى آنها حقیقى بود و مال من مجازى. شاید آنها هم از مجاز به حقیقى رسیده بودند. شاید هم یک راست سر چهار راه با چهار پنج تا بوق یک ۲۰۶، سوار حقیقت شده بودند که حالا یا دارند همان محصول غیر مجاز را با آب و تاب تعریف می‌کنند و یا هم دنبال یک حقیقت دیگر کنار چهار راه. اما من فرق داشتم. او هم فرق داشت. نه من اهلش بودم نه او. خوب وقتى آدم مطمئن می‌شود که طرف از پشت شیشه مونیتور نمى پرد توى بغلش، خیالش راحت تر است.
می‌تواند با هر عنوانى خودش را معرفى کند. عنوان که جاى خود دارد، اصلا نمی‌دانید چه حالى می‌دهد طرف را بگذارى سر کار. به جان شما. تازه می‌شود قرار ملاقات هم تعیین کرد مثلا چه می‌دانم، در پارک لاله ساعت ۳ بعد از ظهر کنار کیوسک گل فروشى که بینوا یک دسته گل قرمز هم پیاده شود. بعد بخندى به ریش داشته یا نداشته طرف که زیر گرما چند ساعت همینجورى به دخترها سلام می‌کند و کلمه رمز ” هوا ابریش قشنگه ” را مى گوید. خدایى حال نمی‌ دهد؟


اما این بار فرق داشت . یعنى دقیقا از وقتى که در ارکات عضو شدم . ارکات که می‌دانید چیست؟ اصلا هر چه آتش است از گور همین ارکات بلند مى شود. چه معنى دارد یک دختر بیاید تمام مشخصاتش را بنویسد که من اینم و این کتاب‌ها را خواندم و این فیلم‌ها را دوست دارم و با مرام این گروپ‌ها حال می‌کنم و … حالا بجاى عکس مى شود هزار چیز دیگر گذاشت که دیگر خیلى تابلو نشوى.
بی‌زحمت اینقدر آن خودکار بینوا را سرو ته نکنید. حالت تهوع پیدا کردم .
بعله مى گفتم. ولى باز ارکات کمتر از یاهو مسنجر مجاز دارد . آدم که می‌بیند یک جایى همه راست مى گویند خوب جو گیر مى شود. هر چقدر هم که خانم و اهل نجابت باشد و حتى باباى بیچاره‌اش هم خبر نداشته باشد که چه فیلمهایى دیده و چه رمانهایى خوانده. خوب اصلا چه اشکالى دارد. بالاخره باید یک روز هم شوهر کرد یا نه؟ تا کى این جماعت ضعیفه بنشینند پشت پرده که گل پسرى بیاید چایى کوفت کند و بعد هم نگاهى و احیانا صحبتى و نفر بعدى.
نه نه، منظورم مریض بعدى نبود خانم منشى.
اینها را که مى گویم او هم قبول داشت . تازه او هم ساده بود . بیچاره اینقدر ساده بود که همه فرمهاى ارکات را پر کرده بود . حتى قد و وزن و رنگ مویش را هم نوشته بود . راستى شما دیدین رنگ چشمش را ؟ قهوه اى روشن بود ؟
بعله … ببخشید … حواسم پرت خانم منشى شد . شما اخم نکنید و بى زحمت آن خودکار را هم بزارید کنار.
دو سه روز اول با بهانه هاى تکرارى براى رفتن سر اصل مطلب گذشت . البته اینکه می‌گویم تکرارى نه اینکه فکر کنید من این کاره هستم ها . نه. دوستام می‌گفتند تکراریست . یکى دو ماه که گذشت دیگر هر روز کارمان شده بود چک کردن ارکات که نکند آن یکى پیامى بگذارد و این یکى دیر ریپلاى ( جواب منظورم است ) کند. حتى چند وقتى که ارکات را فیلتر کرده بودند که خاطر شریفتان هست؟ نمیدانم چرا دیگر به ارکات گیر دادند. آن همه سایت مفید آموزنده را فیلتر کردند به بهانه‌ى ضد اخلاقى، ارکات که دیگر فیلم سوپر نداشت. البته اینها را دوستام می‌گفتند.
خلاصه آن ایام کارم شده بود رفتن توى اتاق اساتید به بهانه سرعت بالاى اینترنت براى سرچ کردن منابع تحقیق؛ اما اول ارکات می‌رفتم. یعنى فقط ارکات می‌رفتم. چهار، پنج ماهى که گذشت دیگر دیدیم که توى ارکات خیلى دارد تابلو مى شود جلوى دیگر رفقا. رفتیم سراغ همان یاهو میل.
اصلا آدم موجود عجیبى است . یک روز می‌شود شهره فراموشى و یک روز هم هر کار می‌کند یادش برود و بی‌خیالش بشود، نمی‌شود. زود دل بسته‌ى هم شدیم. شاید چون تا بحال نه او دوست دختر داشته و نه من دوست پسر. براى همین برایمان شیرین بود. از مباحث مذهبى و عرفانى شروع شد تا سیاست و اجتماع و حتى علل بالا رفتن سن ازدواج در جوامع شرقى على الخصوص ایران. خوب چه مى دانستیم وابستگى مى آورد. همین یاهو که اسمش هم مزخرف است، آدم را یاد این درویش‌ها می‌اندازد که سیبیلشان تا چانه شان آمده. ایییییى. البته دور از جان سبیل محترم شما. مال شما فرق دارد یکمى. چه برسد به خود موجودیت یاهو. تمام ایمیل‌ها را آرشیو کردم.
حدود هشت ماهى گذشت که کم کم وجدان درد گرفتم . آخر منى که هر روز مى شدم واعظ منبر براى دوستام که اینقدر چت نکنید با این پسر هاى شارلاتان سرتا پا یه کرباس؛ اینها که این‌قدر قربان صدقه چشم و ابروى وب‌کمی‌تان می‌روند قبل از شما براى ۱۰۰ نفر هم رفته اند.(قربان صدقه منظورم بود ) چون به خلوت مى رفتم کار خودم را مى کردم. البته این فرق داشت، پسر خوبى بود ( البته امیدوارم ماجرایش جدى نباشد). خوب آدم که خر نیست، می‌فهمد یک پسرى هم علاقه دارد و هم بچه مثبت است. حالا اختلاف سلیقه که همه دارند، خیلى مهم نیست.
یک روز برگشت و گفت: ببین این جورى نمی‌شه. بیا یه قرارى بزاریم. تو بشو خواهر من، منم می‌شم داداشت. این را که گفت فهمیدم که وجدان درد به او هم سرایت کرده .
شما تلفنتان را جواب بدهید. من مى گویم …
بعله مى گفتم . همین دیگر . شدیم برادر خواهر. انگار برادر خودم باشد. همه چیز را مى گفتم . از کلاس، درس، بچه ها، حتى از خوابگاهمان که این دختر هاى ور پریده هر شب یکى را آرایش می‌کنند که بشود عروس و تن دیگرى هم کت شلوارى که نمى دانم از کجا گیر آوردند و خلاصه بزم عروسى راه مى اندازند از این ساختمان به آن ساختمان . خوب جوانند دیگر ، مقتضاى سنشان است . شما که دکترید درک مى کنید. نه ؟
البته او هم مى گفت. از کارش، از درسش، از کتک کارى ها، از خانواده … وقتى که صحبت از خانواده شد دیدم کم کم ماجرا کمى دارد جدى می‌شود. بعد از حدود یک سال ترس ورم داشت. آقاى دکتر ، گفتم نکند یه موقع … البته بدم هم نمى آمد . پسر خوبى بود. راستش شما که غریبه نیستید. این روزها بازار شوهر کساد شده. تازه آن هم پسر به این خوبى. اما من که نه دیده بودمش و نه با او دو کلام حرف زده بودم . رابطمان فقط و فقط ایمیل بود. خوب آدم از نوشته‌هاى طرف می‌تواند بفهمد که چطورى است. نمى تواند؟
بى زحمت سرتان را تکان ندهید. بنده برداشت بد می‌کنم .
تازه من داشتم درس مى خواندم . مانده بودم حیران. نه قدرت قطع رابطه را داشتم و نه جرئت ادامه. مى ترسیدم اگر یک بار پیشنهاد ازدواح بدهد دست و دلم بلرزد. نه اینکه پسر بدى باشد. نمى دانم شاید هم بود. آدمها در دنیاى واقعى صاف صاف دروغ مى گویند چه برسد به دنیاى غیر واقعى. از طرفى اگر خانواده مى فهمیدند که من یک سال با یک پسر رابطه داشته ام بابایم را در مى آوردند. یکى دو هفته گیج بودم تا آخر همین ایمیل آخرى، بعله همین که پرینتش روى میزتان است، فرستادم. گفتم که ببین، دیگر ما باید این رابطه را تمام کنیم و بیشتر از این به صلاح نیست و دیگر تو هم جواب نامه را نده و خداحافظ. حالا با کم و زیادش. یک موقع فکر نکنید من چقدر بى عاطفه هستم که یک دفعه این جورى حال این بیچاره را گرفتم.
راستى حالش بهتر است؟
بگذریم. نه، چند بار نامه را نوشتم و پاک کردم. حتى ۳-۴ بار هم دیسکانکت شدم. البته او هم جواب نداد. حداقل همان هفته اول. شاید به احترام خواسته من که گفته بودم جواب نده. اما بالاخره او هم طاقت نیاورد و جواب داد. بعله همان صفحه دوم است. به تاریخ توجه کنید متوجه مى شوید . حالا ۵ روز یا یک هفته خیلى توفیرى ندارد. یکى دو ماه دیگر هم خبرى ازش نداشتم تا اینکه دیروز در روزنامه خواندم خودکشى کرده ولى زود به بیمارستان رساندنش.
آمدم با شجاعت بگویم که من قاتلم . البته حالا که نمرده پس من آزادم. نه؟

م. کاتب مشکین

دیدگاه خود را به ما بگویید.