شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

مادر

زن را مادر را ستایش کنیم که منبع پایان ناپذیر حیات است! این افسانه تیمور لنگ آن پلنگ چلاق و سنگدل است، پیروزمند کامگارى که خود را صاحبقران مى نامید و دشمنان تیمور لنگش مى خواندند، مردى که بر آن بود دنیا را ویران سازد.

پنجاه سال زمین را لگدکوب کرد. شهرها و کشورها، چون لانه مورچگان زیر پاى پیل، زیر پاشنه آهنین اوله شدند؛ به هر طرف رو کرد جویبار سرخ خون جارى ساخت و از استخوان مغلوبان مناره ها بر افراشت؛ نشانه هاى حیات را نابود کرد؛ با نیروى مرگ درافتاد تا انتقام مرگ پسرش جهانگیر را بگیرد.

این مرد خوف انگیز مى خواست تمام قربانیان مرگ را از چنگش برباید تا مرگ از گرسنگى و حسرت جان سپارد! از آن روز که پسرش جهانگیر مرد و مردم سمرقند جامه سیاه پوشیدند و به سرو رویشان خاک و خاکستر ریختند، تا آنگاه که در اترار با مرگ روبرو شد و سرانجام شکست خورد، هرگز نخندید. لبانش به خنده اى از هم گشوده نشد و سرش پیش کسى خم نگشت و دلش به روى شفقت بسته ماند- سى سال تمام!

سرود ستایش زن، مادر، را بخوانیم، یگانه نیروئى که مرگ پیش او سر تعظیم فرود مى آورد! اینک داستان واقعى مادر را بیان مى کنیم که تیمور سنگدل، برده و نوکر مرگ، این بلاى خونخوار روى زمین به او تعظیم کرد.

داستان چنین است: تیمور بیگ در دره زیباى «کان گل» جشنى به پا کرده بود. شاعران سمرقند آنجا را، که غرق گل سرخ و یاسمن بود، دره گل مى نامیدند، از آنجا مناره هاى آبى بزرگ و گلدسته هاى کبود مساجد نمایان است. در ته دره پانزده هزار چادر گرد، مانند بادبزنى، گسترده بود و به پانزده هزار گل لاله مى ماند. بالاى هر کدام صدها بیرق حریر در اهتزاز بود. در وسط، چادر تیمور گورکان، مانند ملکه اى میان ندیمه هایش قرار داشت. چهار گوش بود و هر پهنه اش صد قدم درازا و سه نیزه بلندى داشت. میانش را دوازده ستون زرین به ستبرى آدمى نگهداشته بود. بالاى چادر یک گنبد فیروزه رنگ بود و کناره هایش با نوارهاى سیاه، زرد و آبى ابریشمى تزیین شده بود. پانصد رشته ارغوانى آن را محکم به زمین بسته بود تا از جا نجبند و در چهار گوشه اش چهار شاهین سیمین ایستاده بود. و زیر گنبد، در شاه نشین چادر، شاهین پنجم، شاهنشاه، تیمور گورکان شکست ناپذیر نشسته بود.

جامه حریر گشادى به رنگ آسمان با پنج هزار مروارید درشت جواهر نشان شده، به برکرده بود. روى سر هراس انگیز سفیدش کلاه نوک تیزى داشت که دانه یاقوتى بالایش بود و به پس و پیش مى رفت و مانند چشم خون گرفته اى به دنیا نگاه مى کرد.

چهره لنگ به تیغ لبه پهنى شبیه بود که هزاران بار به خون آغشته گشته و زنگ زده باشد. چشمانش دو شکاف تنگى بود که چیزى را ندیده نمى گذاشت. درخشش آنها مانند درخشش سرد زمرد، این گوهر محبوب عربها، بود که گویند داروى دل آشوب است. گوشواره هائى از یاقوت سیلان، به رنگ لبان دوشیزه اى زیبا، از گوشهایش آویزان بود.

در کف چادر، روى قالیهاى بى نظیر، سیصد کوزه طلائى پر از شراب قرار داشت؛ همه چیز شاهانه بود. پشت تیمور مطربان نشسته بودند. در کنارش کسى نبود، زیر پایش خویشاوندان او، شاهان، شاهزاده ها و خانها نشسته بودند و از همه نزدیکتر کرمانى، شاعر مست، بود که در جواب ویرانگر دنیا که روزى از او پرسیده بود:«کرمانی! اگر مرا مى فروختند چند مى خریدی؟» گفته بود:«بیست و پنج درهم.» تیمور با تعجب گفته بود:«فقط این کمربند من همانقدر مى ارزد!» کرمانى جواب داده بود:«من هم کمربندت را مى گویم، فقط کمربندت را، چون خودت یک پشیز هم نمى ارزى.»

کرمانى شاعر، به شاه شاهان، مرد وحشت زا و اهریمنى چنین گفت: افتخار شاعر، یار حقیقت، برتر از شهرت تیمور لنگ باد! سرود ستایش شاعران را بخوانیم که تنها یک خدا را مى شناسند، کلام بیباک و زیباى حقیقت را. در ساعتى که عیش و عشرت و شرح غرور آمیز خاطرات جنگها و پیروزى ها به نهایت رسیده بود، در میان غوغاى موسیقى و بازیهاى تفریحى که در جلو چادر شاه انجام مى شد .

که دلقک هاى بیشمار با لباسهاى رنگارنگ بالا و پائین جست مى زدند؛ پهلوانان کشتى مى گرفتند، بندبازان چنان پیچ و تاب مى خوردند که انگار در بدنشان استخوانى نیست؛ جنگاوران با مهارت بیمانندى در فن کشتار شمشیر بازى مى کردند و با فیلمها که سرخ و سبز رنگ کرده بودند که بعضى را ترسناک و گروهى را مضحک ساخته بود، نمایش هائى مى دادند- در آن ساعت سرخوشى، در میان مردان تیمور که از وحشت او از خستگى فتوحات و از شراب و قومیز مست بودند- در آن ساعت شگفت، ناگهان فریاد غرورآمیز یک عقاب ماده، مانند تازیانه تندى هیاهو را شکافت و به گوش مغلوب کننده سلطان با یزید رسید.

صداى آشنائى بود و با روح زخمدارش، روحى که مرگ زخمدارش کرده بود و از این رو به زنده ها بى ترحم بود، هماهنگى داشت. به مردانش فرمان داد که ببینند کیست که چنین فریاد حزین برآورده است. گفتند زنى است، موجود دیوانه و گردآورى با لباسهاى پاره آمده و به زبان عربى مى خواهد، بله مى خواهد که او، پادشاه هفت اقلیم را ببیند.

شاه گفت: او را پیش من بیاورید! پیش او زنى ایستاد. پابرهنه بود، لباسهاى ژنده اش در برابر آفتاب رنگ باخته بود، گیسوان سیاهش باز بود و سینه برهنه اش را مى پوشانید، صورتش به رنگ برنز و چشمانش متکبر بود. دست تیره اش، که به سوى لنگ دراز بود، مى لرزید. گفت: این توئى که سلطان بایزید را مغلوب کرده ای؟

– آرى، جز او شاهان دیگر را نیز شکست داده ام و هنوز از نبرد خسته نشده ام، تو کیستى زن؟

– گوش دار، هرچه انجام داده باشى، باز بیش از یک مرد نیستى. اما من مادرم! تو بنده مرگى و من خدمتگر زندگیم. تو گناهى در حق من کرده اى و اینک آمده ام از تو بخواهم که کفاره گناهت را بدهى. شنیده ام که شعار تو اینست که «قدرت در عدالت است» من آن را باور نمى کنم اما باید با من به عدالت رفتار کنى زیرا من مادرم!

شاه آن اندازه عقل داشت که نیروى نهفته در پس این کلمات گستاخانه را احساس کند.

– بنشین و سخن بگو، گوش مى کنم. زن با آسودگى روى قالى، میان مجلس دوستانه شاهان نشست و داستان زندگیش را چنین گفت: من اهل سالرنو هستم که ناحیه دورى در خاک روم است، تو آن نواحى را نمى شناسی! پدرم ماهیگیر بود، شوهرم نیز. او به اندازه مردمان خوشبخت زیبا بود و این من بودم که خوشبختى را به او بخشیدم. پسرى هم داشتم، زیباترین بچه روى زمین…

جنگاور پیر زیر لب گفت: مانند جهانگیر من!

– پسرم زیباترین و چالاک ترین بچه هاست! شش ساله بود که دزدان دریائى ساراچن در ساحل دهکده ما لنگر انداختند. پدر و شوهرم و بسیار کسان دیگر را کشتند و فرزندم را بردند، چهار سال است که روى زمین را در جستجوى او زیرپا گذاشته ام. اینکه او نزد توست. مى دانم، چون سربازان بایزید دزدان را دستگیر کرده اند و تو بایزید را شکست داده و تمام دارائیش را گرفته اى. تو باید بدانى پسرم کجاست و او را به من بازگردانی!

همه خندیدند و شاهان که همیشه خود را عاقل مى پندارند، گفتند:«این زن دیوانه است.» شاهان، دوستان تیمور شاهزاده ها و خانها گفتند و خندیدند. تنها کرمانى موقرانه نگاهش کرد و تیمور با شگفتى در او خیره ماند. شاعر مست به آرامى گفت:«او به اندازه مادرى دیوانه است.» و شاه، دشمن صلح، گفت: «زن، چگونه از آن سرزمین ناشناس به اینجا آمده اى. از دریاها، رودها، کوهها و بیشه ها چگونه گذشته ای؟ چگونه درندگان و مردان- که گاهى از درنده ترین وحشیان درنده ترند- متعرض تو نشدند؟ و چطور توانستى تنها و بدون سلاح سر به بیابان گذارى که سلاح تنها دوست بى پناهان است و تازمانى که مرد توانائى به کار بردنش را داشته باشد هرگز به گیرش نمى اندازد؟ باید این را بفهمم تا حرفهایت را باور کنم و حیرت من مانع از فهم آنچه گفتى نشود!»

سرود ستایش زن، مادر را بخوانیم، که عشقش حائلى نمى شناسد و سینه اش دنیائى را پرورده است. هر آن زیبائى که در وجود بشر هست از پرتو خورشید و از شیر مادر گرفته است. اوست که هستى ما را با عشق به زندگى مى آمیزد!

-در این سرگردانیم جز یک دریا ندیدم که جزیره ها و قایقهاى ماهیگیرى در آن فراوان بود. کسى که معشوق مى جوید بادها پیوسته یاور اویند و براى کسى که در کنار دریا بزرگ شده است شنا در رودها اشکالى ندارد. اما کوهها… هیچ متوجه شان نبودم.

کرمانى مست شادان گفت: براى عاشق کوهها جلگه مى شوند.

-آرى، بیشه هائى بود. با گرازهاى وحشى، خرسها و کفتارها و گاوهاى ترسناک که سر به زیر انداخته بودند، رو به رو شدم. دو بار پلنگان با چشمان چون آن تو، نگاهم کردند اما هر حیوانى دلى دارد و همانطورى که به تو سخن مى گویم پریشانى خود را به آنها بیان کردم و وقتى گفتم مادرم، باور کردند، آهى کشیدند و به راه خود رفتند چون دلشان به حال من سوخت! مگر نمى دانى که حیوانها نیز بچه هایشان را دوست مى دارند و به اندازه بشر به خاطر زندگى و آزادى شان مى جنگند؟

تیمور گفت: نیک گفتى زن! این را مى دانم که بیشتر از بشر دوست مى دارند و سرسختانه تر از او مى جنگند. زن مانند کودکى به سخنان خود ادامه داد. چون هر مادر صد بار از کودک ساده دلتر است.

-مردان همیشه براى مادرشان در حکم بچه اى هستند. زیرا که هر مردى مادرى دارد، هر مردى پسر مادرى است. حتى تو، پیرمرد، زاده زنى. مى توانى خدا را انکار کنى اما هرگز قادر به انکار او نیستی! کرمانى، شاعر بیباک، گفت: آفرین زن! آفرین! از یک گله گاو نر گوساله اى به وجود نمى آید، بدون خورشید گلها شکوفه نمى کنند. بى عشق شادى نیست و بى زن عشق نیست، بدون مادر نه شاعرى به وجود مى آید و نه دلاوری!

زن گفت: پسرم را به من بازگردان چون من مادرشم و دوستش مى دارم. به زن تعظیم کنیم که موسى و محمد (ص) را به دنیا آورد و عیسى را که مردمان پلید به دارش زدند اما او، چنانکه شریف الدین مى گوید، قیام خواهد کرد و مرده ها و زنده ها را به پاى حساب خواهد کشید، و این در دمشق خواهد شد، در دمشق! به او تعظیم کنیم که بى احساس خستگى هنرورانى مى زاید! ارسطو را او زاد و فردوسى، سعدى که سخنش چون شهد است.

عمرخیام که شعرش باده آمیخته به زهر است، اسکندر، هومر نابینا همه فرزندان اویند. همه آنها شیر او را نوشیده اند و او با دستانش آنها را، آنگاه که بزرگتر از شقایقى نبودند، به جهان راهبرد شده است. همه افتخار دنیا از آن مادر است. ویران کننده سفید موى شهرها، ببر لنگ، تیمور گورکان به فکر فرو رفت. پس از سکوت درازى به اطرافیانش گفت:

من تانرى قولى، بنده خدا، تیمور، آنچه باید مى گویم! تا امروز که من در دنیا هستم، زمین زیر پایم به ناله درآمده و سى سال است که آنرا به انتقام مرگ پسرم جهانگیر ویران مى کنم تا خورشید زندگى را در دلم خاموش سازم! مردانى به خاطر پادشاهى ها و شهرها با من جنگیده اند اما هیچگاه کسى براى نجات انسان با من نبرد نکرده و هرگز انسان در نظرم ارزشى نداشته است، و ندانسته ام آن که سر راهم گرفته است کیست و منظورش چیست. این من بودم، تیمور، که به بایزید، آنگاه که شکستش دادم. گفتم: بایزید، بنظرم براى خدا کشورها و مردم بى ارزشند. چون، من و تو را تو یک چشم و من لنگ را. بر آنها مسلط گردانیده. وقتى او را که به زنجیر بود و به زحمت وزن گرانش را تحمل مى کرد، پیش من آوردند این طور گفتم. به بدبختى او نگاه مى کردم و در آن لحظه زندگى برایم به تلخى زهر و سبکى کاه بود! من، بنده خدا تیمور، آنچه باید مى گویم!

پیش من زنى نشسته است، یکى از زنان بیشمار دنیا، که در دلم احساس ناشناخته اى بیدار کرده است. و با من مانند یک همطرازش حرف مى زند، التماس نمى کند، مى خواهد. اینک من مى فهمم که این زن چرا اینهمه نیرومند است- او عاشق است و عشق به او آموخته که پسر او شراره زندگیست که مى تواند شعله اى را قرنها فروزان نگهدارد.

آیا تمام پیغمبران کودک نبوده اند و آیا تمام دلاوران ضعیف نبوده اند؟ آه، جهانگیر، نور دیدگانم، شاید تو مى بایست زمین را روشن کنى و در آن تخم شادى بکارى. من، پدر تو، آن را با خون آبیارى کرده ام و اینک سخت باور شده است. باز بلاى ملتها خاموش شد، سرانجام چنین گفت:

-من، بنده خدا تیمور، آنچه باید مى گویم! سیصد سوار باید فوراً به تمام گوشه و کنار سرزمین من بروند و پسر این زن را بیابند. او همینجا منتظر است من هم منتظرم. کسى که پسر را همراه خویش بیاورد صاحب ثروت هنگفتى خواهد شد. این منم، تیمور، که سخن مى گوید. زن! آیا خوب بیان کردم؟ زن گیسوان سیاهش را از صورتش کنار کشید، به روى او لبخند زد و جواب داد: بلى، پادشاه. آنگاه آن پیرمرد هراس انگیز برخاست و در سکوت به او تعظیم کرد و کرمانى شاعر، خرسند و پرسرور چنین خواند:

زیباتر از سرود گل و ستاره چیست؟ پاسخى که همه مى داند: سرود عشق! زیباتر از آفتاب نیمروز اردیبهشت چیست؟ عاشق دلداده بانگ مى زند: دلارام من! ستارگان نیمه شب زیبایند و خورشید نیمروز تابستان دل انگیز است، اما چشمان معشوق من دلرباتر از همه گلهاست، و خنده او سرور انگیزتر از پرتو خورشید. اما زیباتر سرودى هنوز ناسروده مانده، سرود پیدایش زندگى به روى خاک، سرود دل جهان، دل جادوئى آن که مادرش مى نامیم! تیمور به شاعرش گفت: خوب گفتى کرمانى، خدا زمانى که لبان ترا براى ستودن حکمتش برگزید، اشتباه نکرده بود. کرمانى مست افزود: خدا خود شاعر بزرگى است.

زن لبخند زد و شاهان و شاهزاده ها و خانمها، همه لبخند زدند، و آنگاه که به او، به مادر، مى نگریستند، کودکانى بودند. همه این داستان راست است. هر کلمه که بیان کردیم حقیقت دارد. مادرانمان آن را مى دانند، از آنها بپرسید خواهند گفت: آرى، همه اینها حقیقت ابدى است. ما از مرگ قویتریم، ما که پیوسته دانشمندان، شاعران، و دلاوران به دنیا مى بخشیم و انسان را با آنچه شکوهمند است درمى آمیزیم!

ماکسیم گورکى

دیدگاه خود را به ما بگویید.