شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

کارگر بیمار

همه میدانستند که زنش از سر او هم زیاد است. اما خود زن هیچ پشیمان نبود از اینکه همسر او شده بود. عشق آنها زمانى شروع شد که خودش نوزده سال و دخترک بیست سال داشت. مردى بود کوتاه و سیاه سوخته با پوستى گرم و سر و گردنى شق و رق داشت که هنگام حرکت خودنمائى میکرد و آدم را بیاد پرنده اى میانداخت که با جفت خودش راه میرود و اندامى کشیده و زنده دارد.
روی هم رفته آدم ورزیده و خرد اندامى بود. و چون کارگر خوبى بود و وضع خانه اش مرتب بود پول کمى از دستمزدهائى که در معدن میگرفت پس انداز کرده بود.
آنوقت ها نامزدش در یکى از نقاط مرکزى انگلستان آشپزى میکرد. دختر بلند قد زیباى بسیار آرامى بود. براى اولین بار که «ویلی» او را در کوچه دید دنبالش افتاد. «لوسی» از او خوشش میآمد مشروب که نمیخورد. تنبل و بیکاره هم که نبود اما هر چند که آدم ساده اى بود و آنطوریکه شاید و باید باهوش نبود، با وجود این چون بنیه اش خوب بود لوسى راضى شده بود که زنش بشود.
وقتیکه عروسى کردند خانه آبرومند شش اتاقه اى گرفتند و آنرا فرش کردند. کوچه اى که خانه در آن بود در دامنه تپه شیب دارى واقع شده بود. کوچه تنگ و تونل مانند بود. پشت کوچه چراگاه سبز و دره پر درختى بود که ته آن دره، معدن واقع بود و منظره معدن از بالاى چراگاه زیبا بود.
«ویلی» تو خانه اش مثل پدربزرگ ها بود. زنش با زندگى کارگران معدن اخت نبود. آنروزى که عروسى کرده بودند روز شنبه بود. فرداى آنروز یعنى غروب یکشنبه بود که ویلى بزنش گفت:
«براى من ناشتائى بگذار و اسبابهاى کارم را هم بگذار پهلو آتش. من فردا ساعت پنج و نیم پا میشوم بروم سر کارم. اما تو لازم نیست آنوقت پا شوى. تا هر وقت که میخواهى، براى خودت بخواب»
و آنوقت همه چیزها را بزنش یاد داد که چطور بجاى سفره یک روزنامه روى میز پهن کند. و چون دید «لوسی» غرغر میکند باو گفت:
«رومیزى و پارچه سفید نمیخواهم دور ورم باشد. میخواهم اگر حتى عشقم بکشد رو زمین تف هم بکنم. من این جوریم.»
بعد شلوار کارش را که از پوست موش صحرائى بود و نیم تنه بى آستین پشمى و کفش و جورابهاى خود را گذاشت کنار آتش بخارى تا براى فردا گرم و آماده باشند. آنوقت رو بزنش کرد و گفت:

«حالا دیدی؟ همین کار را باید هر شب بکنى تا براى روز بعد آماده باشد».
فردا درست سر ساعت پنج و نیم از رختخوابش بیرون آمد و بدون آنکه خداحافظى بکند یکتا پیراهن از بالا خانه اى که تویش میخوابیدند پائین آمد. بعد هم رفت سر کارش.
عصر ساعت چهار بخانه برگشت. شامش رو اجاق حاضر بود. فقط میبایست آنرا بکشد توى ظرف اما وقتیکه آمد تو و زنش او را دید هول کرد. یک آدم گنده اى که سر و صورتش سیاه بود جلوش سبز شده بود.
وقتیکه شوهرش با این وضع داخل شد، او خودش با پیراهن و پیشبند سفیدش جلو آتش ایستاده بود و در آن لباس دختر شسته و رفته اى بنظر میرسید. شوهرش با صداى تراق تروق پوتین هاى سنگین خود تو اتاق آمد و پرسید:
«خوب چطوری؟» سفیدى چشمانش از تو صورت سیاهش برق میزد.
زنش با مهربانى جواب داد:«منتظر بودم که تو بیائى خانه»
«ویلی» جواب داد «حالا که آمدم». و سپس قمقمه آب و کیفى را که روزها خوراکش را در آن میگذاشت و سر کار میرفت، محکم روى دولابچه انداخت. کت و شال گردن و جلیقه اش را بیرون آورد و صندلى راحت خود را پهلوى بخارى کشید و رویش نشست و گفت:
«شام بخوریم که از گشنگى هلاک شدم.»
«نمیخواهى که خودت را بشوئی؟»
«خودم را براى چه بشویم؟»
«اینجور که نمیتوانى شام بخوری»
«خانم جان سخت نگیر! پس خبر ندارى که تو معدن هم ما همیشه همینطورى بى آنکه خودمانرا بشوئیم غذا میخوریم. چاره نداریم»
لوسى شام را آورد گذاشت برابرش. سروکله اش مثل ذغال سیاه بود. تنها سفیدى چشمانش و سرخى لبهایش رنگ طبیعى داشت. از اینکه لبهاى سرخش را باز میکرد و دندانهاى سفیدش بیرون میافتاد و غذا میجوید حال زنش دگرگون میشد. دستهایش، تا بازو سیاه سیاه بود گردن برهنه و نیرومندش نیز سیاه بود اما نزدیکیهاى شانه اش که سفیدتر بود، زنش را به سفید بودن پوست شوهرش مطمئن میساخت. بوى هواى معدن و رطوبت چسبنده آن تو اتاق پیچیده بود. زنش پرسید:
«چرا رو شانه ات اینقدر سیاه است؟»
«چی؟ زیر پیراهنم را میگوئى. از سقف آب روش چکیده حالا این زیر پیراهنم تازه خشک شده براى اینکه تازه وقتى که کارم تمام شد تنم کردم- اینها را که خشک است میپوشم و آنوقت ترها را میگذارم که براى بعد خشک بشود.»
کمى بعد وقتیکه جلو بخارى دولا شده بود و خودش را میشست با آن بدن خطمخالى که داشت زنش ازش ترسید. بدن ورزیده و پر عضله اى داشت. گوئى مانند حیوان پر زور و بى اعتنائى بود که کارهایش را با زور و بى پروائى انجام میداد و هنگامیکه تن خود را میشست رویش بطرف زنش بود- زنش از دیدن گردن کلفت و سینه ورزیده و عضلات بازوى او که از زیر پوستش بالا پائین میرفت انزجارى در خود حس میکرد.
با همه اینها زندگى خوشى داشتند. راضى بودند. او از داشتن یک چنین زنى مغرور بود. هم قطارهایش او را مسخره میکردند و سر بسرش میگذاشتند. اما کوچکترین تغییرى در محبت و احترام او درباره زنش حاصل نمیشد. شبها مى نشست رو همان صندلى راحت و یا با زنش حرف میزد و یا زنش برایش روزنامه میخواند وقتیکه هوا خوب بود میرفت تو کوچه و همچنانکه عادت کارگران است، چندک مینشست و پشتش را میداد بدیوار خانه اش و با گرمى تمام با عابرین سلام و احوالپرسى میکرد.
اگر کسى از آنجا نمیگذشت او تنها دلش باین خوش بود که در آنجا چندک بنشیند. و سیگار بکشد. با همین هم دلخوش بود. از زن گرفتن خودش هم راضى بود.
هنوز یکسال از عروسى آنها نگذشته بود که کارگران «بارنت» و «ولوود» دست باعتصاب زدند. ویلى خودش عضو اتحادیه بود و میدانست که همه آنها با جان کندن زندگى خودشان را اداره میکردند. خودش هنوز قرض میز و صندلیهائى را که خریده بود نداده بود.
قرضهاى دیگرى هم بگردنشان بود زنش خیلى نگران بود ولى هر جور بود زندگى را مى چرخاند. شوهرش هم زندگیش را تماماً بدست او داده بود. رویهمرفته شوهر خوبى بود. هر چه دار و ندارش بود بدست زنش داده بود.
پانزده روز اعتصاب طول کشید. بعد دوباره شروع کردند اما هنوز یکسال از این مقدمه نگذشته بود که براى «ویلی» در معدن حادثه اى رخ داد و کیسه مثانه اش پاره شد. دکتر گفت که باید در بیمارستان بخوابد. ویلى که آتشى شده بود، مانند دیوانگان از جا در رفت و از زور درد و ترس از بیمارستان هر چه بزبانش آمد گفت.
آنوقت متصدى معدن آمد و باو گفت:«پس برو خانه ات.» یک پسر بچه هم پیش پیش رفت خانه او و بزنش خبر داد که جاى او را حاضر کند. زنش هم بدون معطلى رختخوابش را آماده کرد. اما وقتیکه آمبولانس آمد و او را آوردند زنش فریادهاى او را که بواسطه حرکت امبولانس زیادتر شده بود شنید چنان ترسید که نزدیک بود غش کند. بعد او را آوردنش تو و خواباندش.
متصدى کارخانه که با او آمده بود بزنش گفت:«بهتر بود که جایش را در سالن میگذاشتید. براى اینکه لازم نباشد او را ببالاخانه ببریم. پائین باشد براى خودتانم راحت تر است که ازش پرستارى کنید.» اما طورى بود که دیگر نمیشد جایش را عوض کرد. این بود که بردنش ببالاخانه.
«ویلی» اشک میریخت و فریاد میزد. -«مدتها مرا همانجا روى زغالها انداخته بودند تا بعد از مدتى از آن سوراخى بیرونم کشیدند. لوسى مردم از درد، از درد واى لوسى جان از درد مردم.»
لوسى در جوابش گفت.-«من میدانم که درد اذیت میکند، اما چاره ندارى باید تحمل کنى.»
متصدى معدن که آنجا ایستاده بود به «ویلی» گفت.-«رفیق تحمل داشته باش. اگر اینجور بى تابى بکنى خانمت دست و پایش را گم میکند».
ویلى با گریه گفت:«دست خودم نیست درد نمیگذارد.» ویلى تا آنروز در عمرش ناخوش نشده بود. اگر گاهى انگشتش زخم میشد، خم بابرویش نمیآورد. امان این درد، درد داخلى بود و او را ترسانده بود. آخرش آرام گرفت. و از حال رفت.
چون آدم خجولى بود، هیچ وقت نمیگذاشت زنش او را لخت کند و بشوید و تا مدتى باین کار تن در نمیداد تا آن که زنش آخر او را لخت کرد و بدنش را شست.
یکماه و نیم بسترى بود و درد او را از پا درآورده بود. پزشکان از کارش سر در نمیآوردند و نمیدانستند چه چیزش هست و چکارش کنند. خوب غذا میخورد از وزنش هم کم نمیشد. زور بازویش سر جایش بودف ولى با وجود این درد ادامه داشت و هیچ نمیتوانست راه برود.
یکماه و نیم که از ناخوشى او گذشته بود اعتصاب همگانى کارگرها شروع شد. ویلى هم روزها صبح زود پا میشد و پهلو پنجره مینشست. روز چهارشنبه هفته دوم اعتصاب بود که مانند همیشه صبح زود پا شد و پهلو پنجره نشست و زل زل تو کوچه نگاه میکرد. کله گرد و تن نیرومند و قیافه ترسیده اى داشت.
همانطور که نشسته بود فریاد زد.- «لوسی! لوسی!»
لوسى رنگ پریده و خسته، از پائین سر رسید. آن وقت ویلى بهش گفت.-«یک دستمال بمن بده.»
زنش جواب داد.-«میخواهى چکار کنى دستمال که داشتى.»
«خیلى خوب بهم دست نزن» آنوقت دست تو جیبش کرد و دستمال را بیرون آورد و گفت.«دستمال سفید نمیخواستم یک دستمال سرخ بمن بده»
زنش در حالى که دستمال سرخى باو داد باو گفت.- حالا اگر کسى بدیدنت بیاید کى میرود دم در؟ اصلا چه لازم کرده بود که براى یک همچو چیز جزئى من را از اینهمه پله بالا بیارى.»
ویلى گفت:«بنظرم درد دارد دوباره میاید» قیافه وحشت زده اى داشت.
لوسى گفت:-«کدام درد تو خودت بهتر میدانى که دردى تو کار نیست. پزشکان میگویند خیالات بسرت زده. دردى چیزى نیست».
ویلى فریاد زد-«من خود نمیدانم که تو تنم درد میکند؟»
لوسى گفت:«دردى چیزى نیست. ببین یکدانه تراکتور از آنطرف تپه دارد باین طرف میآید. این تراکتور تمام دردهاى تو را خوب خواهد کرد و تمامش از تنت بیرون میکند. حالا بگذار من بروم پائین و برایت غذا درست کنم.
لوسى از پهلو او رفت. تراکتور آمد و گذشت و بناى خانه را بلرزه در آورد. سپس دوباره کوچه خاموش شد. فقط صداى اشخاصى که در آنجا بودند شنیده میشد. اینها مردمى بودند که سنشان از پانزده تا بیست و پنج سال بود و داشتند با هم تو خیابان تیله بازى میکردند. گروهى دیگر هم توى پیاده رو همین بازى را میکردند.
«تو جر میزنی»
«من جر نمیزنم.»
«آن تیله را زود بیار اینجا.»
«تو چهار تا تیله بده تا من آنرا بهت بدهم.»
«بى خیالش! میگویم مهره را زود بیار بده.»
ویلى دلش میخواست او هم بیرون پهلو آنها میبود. او هم دلش میخواست تیله بازى بکند. درد او را از پا درآورده و مغزش را چنان ضعیف کرده بود که قوه خوددارى ازش سلب شده بود.
در همان وقت عده اى از کارگرها وارد کوچه شدند. امروز روز پرداخت مزد کارگرها بود. اتحادیه در کلیسا بکارگرها پرداخت کرده بود. حالا همه آنها با پولهایشان برمیگشتند.
صدائى بگوش ویلى رسید که فریاد میزد:«- آهای! آهای!» ویلى از شنیدن آن صدا از روى صندلیش پرید. صدا دوباره بگوشش رسید:«آهاى کى میآید برویم تماشاى بازى فوتبال بکنیم؟» عده زیادى آنهائیکه مهره بازى میکردند بازیشان را ول کردند. یکى میگفت ساعت چند است. به ترن که نمیرسیم. باید پیاده برویم.» دوباره کوچه شلوق شده بود.
همان صداى اولى دوباره بگوش میرسید:«گفتم کى حاضر است بیاید برویم به «نوتینگهام» و تماشاى فوتبال بکنیم؟» صاحب این صدا آدم تنومندى بود که کلاه کپى خود را تا روى چشمان پائین کشیده بود.
چند صدا در جواب او گفت:«ما حاضریم ما حاضریم بیائید برویم.» تو کوچه داد و فریاد راه افتاده بود جمعیت کوچه به گروه ها و دسته هاى پر هیجانى درآمده بود.
باز همان مرد فریاد کشید:«بچه هاى «نوتینگهام» بازى میکنند.» مردها و جوانهاى دیگر هم فریاد زدند. «بچه هاى «نوتینگهام» باى میکنند» همگى از ذوق برافروخته و یکپارچه آتش شده بودند. فقط لازم بود یک نفر آنها را تحریک کند. و کارفرمایان از این موضوع بخوبى اطلاع داشتند.
ویلى از پهلو پنجره نعره کشید:«منهم میام. منهم میام.»
لوسى سراسیمه رسید ویلى گفت:«میخواهم بروم به تماشاى فوتبال بچه هاى نوتینگهام»
لوسى گفت: چطور میتوانى بروى. ترن که نیست و تو هم نمیتوانى نه میل پیاده راه بروى.»
ویلى از جایش بلند شد و گفت- شنیدى که گفتم میخواهم بروم تماشاى مسابقه فوتبال»
لوسى گفت:«آخر چطور ممکن است؟ آرام بنشین سر جایت…»
بعد دستش را گذاشت روى شانه ویلى. ویلى دست او را گرفت و پرت کرد آنطرف و فریاد زد:
«ولم کن. ولم کن. این تو هستى که باعث میشوى که درد دوباره بیاید. میخواهم بروم به نوتینگهام براى تماشاى مسابقه.»
لوسى گفت:« بنشین- مردم صدایت را میشنوند. آنوقت چه خواهند گفت؟»
فوتبال بکنیم؟ صاحب این صدا آدم تنومندى بود که کلاه کپیش را روى چشمانش کشیده بود.
ویلى فریاد زد:«برو.برو این توئى که درد را بجان من میاندازى. برو!» آنوقت او را گرفت. کله کوچکش مانند دیوانگان میلرزید. خیلى پر زور بود.
لوسى فریاد کشید:«واى ویلی!»
ویلى فریاد کشید:«این توئى که درد را میآورى. باید بکشمت. باید بکشمت.»
لوسى فقط میگفت:«آبرویمان رفت. مردم صدایت را مى شنوند.»
ویلى میگفت:«دوباره درد آمد. من تو را بجاى درد باید بکشم.»
ویلى هیچ نمیدانست که چکار میکند- زنش خیلى کوشش کرد که نگذارد برود پائین.
بعد که از چنگ ویلى که از حال طبیعى خارج شده بود نجات یافت، دوید و رفت و دختر همسایه شان را که دختر بیست و چهار ساله اى بود و داشت شیشه هاى پنجره طرف خیابان را پاک میکرد خبر کرد.
این دختر نامش «اتیل» بود و پدرى داشت که کار و بارش خوب بود و قپاندار محل بود و بمحض دیدن اشاره «لوسی» بطرف او دوید.
مردم که صداى این مرد خشمناک را شنیده بودند دویده بودند تو کوچه و گوش میدادند. «اتیل» رفت ببالاخانه خانه آنها بنظرش پاکیزه و تمیز آمد.
ویلى توى اطاق عقب لوسى که خسته و مانده شده بود میدوید و فریاد میزد. میکشمت. میکشمت.»
لوسى را دید که به تخت تکیه داده و رنگ صورتش بسفیدى روتشکى تختخواب شده بود و میلرزید. «اتیل» رو به «ویلی» کرد و گفت «چه میکنی؟ چکار میکنی؟»
ویلى گفت:«من میگویم این تقصیر اوست که درد من برمیگردد. میخواهم بکشمش. تقصیر اوست.»
بعد «اتیل همچنانکه میلرزید گفت: «زنت را بکشی؟ شما که با هم خیلى خوب بودید. و خیلى زنت را دوست میداشتى.»
ویلى فریاد زنان گفت.«درد. دردم بقدرى شدید است که باید او را بکشم.»
ویلى پس رفته بود و گریه و هق هق میکرد. وقتى که نشست زنش هم افتاد روى یک صندلى و با صداى بلند گریه میکرد. «اتیل» هم بگریه افتاد. ویلى زل زل بیرون پنجره نگاه میکرد. دوباره همان چهره دردناک نخست را بخود گرفته بود. اما آرام شده بود.
سپس با ترحم بسیار بزنش نگاه کرد و گفت-«من چه میگفتم».
«اتیل گفت:«چطور نمیدانید؟ داشتید داد و فریاد میکردید و چیز خیلى بدى میگفتید. فریاد میزدی: میکشمت. میکشمت.»
ویلى گفت:«خیلى عجیب است. لوسى این خانم راست میگوید؟»
لوسى با مهربانى ولى بسردى گفت: حواست سر جایش نبود. خودت نمیدانستى چه میگفتى.»
صورت ویلى پر از چین و چروک شد. لبهاى خود را گاز گرفت آنوقت بشدت زد بگریه و بلند بلند هق هق میکرد. سرش بطرف پنجره بود.
در اطاق صدائى شنیده نمیشد اما سه نفر در آنجا سخت و دردناک میگریستند. ناگهان لوسى اشکهایش را خشک کرد رفت بطرف شوهرش و گفت:«عیبى ندارد. تو خودت نمیدانستى چکار میکنى، من میدانم که تو حواست سر جایش نبود. هیچ عیبى ندارد. اما دیگر اینکار را نکن.»
چند دقیقه بعد که آرام شدند لوسى و اتیل رفتند پائین. لوسى تو راه پله به اتیل گفت «ببین تو کوچه کسى گوش نایستاده باشد.» اتیل رفت و تو کوچه سر کشید و برگشت و گفت:«تو زندگى خودت را بکن بگذار مردم هر چه دلشان میخواهد بگویند. آنقدر تو کوچه گوش بایستند تا علف زیر پاهایشان سبز بشود.»
لوسى با بیحالى گفت.«خدا کند که چیزى نشنیده باشند اگر بین مردم چو بیفتد که ویلى عقلش کم شده آنوقت اداره معدن جیره و کمک هزینه اش را میبرد. حتماً بمحض اینکه این خبر بگوش آنها برسد اینکار را خواهند کرد.»
اتیل با لحن تسلى دهنده اى گفت:«نه، هیچوقت جیره او را نخواهند برید. آسوده باش.»
لوسى گفت:«مبلغى هم از کمک هزینه اش چند وقت پیش قطع کرده اند.»
اتیل گفت:«آسوده باش که کسى خبر نخواهد شد»
لوسى گفت:«خدایا اگر مردم بفهمند چکار کنیم.»
ترجمه: کوزه گر

دى اچ لارنس

دیدگاه خود را به ما بگویید.