شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

سکه عاشقى

جریانى را که قصد دارم براتون تعریف کنم در تحریریه روزنامه “مورنینگ بیکن” اتفاق افتاد. من خبرنگار این روزنامه‌ام. اغلب داستان یا گزارشهایى که ممکن است درباره هرچیزى باشد، را می‌نویسم.
هرچیزى که در نیویورک سیتى می‌بینم و می‌شنوم. پول خیلى زیادى از نوشتن و چاپ آنها گیرم نمی‌آید، ولى چون کار ثابتى ندارم، بالتبع حقوق مناسبى هم ندارم. آن روز “تریپ” ناگهان وارد اتاق من شد و کنار میزم ایستاد. او در چاپخانه روزنامه کار می‌کند. ابتدا فکر کردم براى عکسى که راجع به مطلبم فرستادم، مشکلى پیش آمده. مثل همیشه هم بوى مواد شیمیایى و رنگ زودتر از خودش به آدم می‌رسید. دست‌هایش هم رنگى و لکه لکه بودند. گویا با اسید سوخته باشد.
“تریپ” حدوداً بیست و پنج سال دارد، اما ۴۰ ساله به نظر می‌رسد. خوب که نگاهش می‌کردى، رنگ‌پریده، درمانده و مریض احوال به نظر می‌رسید، که این هم دلیل خودش را داشت.

تریپ عادت داشت از همه پول قرض بگیرد. کار همیشگی‌اش بود. از بیست و پنج سنت تا یک دلار، نهایتاً یک دلار می‌شد. خودش خوب می‌دانست کسى بیشتر از یک دلار به او نمی‌دهد. چه بوى رنگى در اتاق می‌آید. در حالى که سعى می‌کرد با یک دست دست دیگرش را بگیرد، روى صندلى کنار میزم نشست. بی‌فایده بود.
نمی‌توانست لرزش دست‌هایش را پنهان کند. هردو می‌لرزیدند؛ ویسکى، همه‌اش به خاطر آن تفریح لعنتى بود.
برعکس او من آن روز به خاطر چاپ یکى از داستانهایم ۵ دلار دستمزد گرفته بودم و خیلى سرحال بودم. همینطور که براندازش می‌کردم، پرسیدم: خب ترییپ چطوری؟
-دارى یه دلار به من قرض بدی؟
این دفعه، بدبخت‌تر از همیشه این جمله را ادا کرد. گویا بدجورى گیر افتاده باشد.
-دارم. راستش را بخواهى ۵ دلار هم دارم. البته با هزار بدبختى آنها را به دست آوردم. اگر بخواهى می‌تونم برات بگم، چطورى. تازه به خاطر اینکه خوب موقعى دستم را گرفته، خیلى خوشحالم…
خوب، ملتفتش کردم که این پول چقدر براى من حیاتیه. چرا که هرلحظه می‌ترسیدم دستش را براى آن یک دلار دراز کند.
-من که نمی‌خواهم ازت پول قرض بگیرم! من یه ماجرایى بارت تعریف می‌کنم که راست کار تواِ. تو اگه اونو بنویسى که می‌تونى هم بنویسى، بعدشم چاپش کنى، پول خوبى گیرت می‌آد. خرجش براتو فقط یه دلاره، یک دلار… تازه این پولو برا خودم نمی‌خوام که…
-جداً؟ خب حالا بگو ببینم این ماجراى جذاب چى هست حالا؟
-آهان، خوب گوشاتو باز کن. یه دختر، یه دختر خوشگل، اونقدر که مطمئنم تا حالا مثل اون‌رو تو عمرت ندیدى. ماه، خوشگل و دوست داشتنى. بیست سالیه که توى روستا بوده و این اولین باریه که اومده نیویورک. من توى سى و چهارم دیدمش. خیابون سى و چهارم. انصافاً زیباترین دختریه که توى عمردم دیدم.

همینطور که داشتم می‌آومدم، دفتر روزنامه، یه دفعه کنارم ایستاد و پرسید: «جرج براون! کجا می‌?وانم جرج براون‌رو پیدا کنم» گرفتى چى شد؟ پرسید کجا می‌تونه جرج براون رو پیدا کنه! اونم توى نیویورک!
سر صحبت‌رو که باهاش باز کردم فهمیدم که قراره هفته بعد با یه جوون مزرعه‌دار به نام آلن ازدواج کنه. اما قضیه اینجاست که نتونسته عشق اولش رو فراموش کنه، یعنى کی؟ جناب آقاى جرج براون… حالا هم راه افتاده اومده نیویورک دنبال عشقش.
ماجرا از این قراره که چندسال پیش این آقاى جرج براون به هواى به دست آوردن آینده‌اى رویایى و یافتن شانس گمشده یا برگ برنده‌اش، روستا رو به قصد نیویورک ترک می‌کنه. اما وقتى که می‌آد نیویورک، یادش می‌ره که برگرده، همین! حالا پس از گذشت این همه مدت، دختره راضى شده که با آقاى آلن ازدواج کنه… و حالا چند روز مونده به مراسم عروسى… “ادا” راستى اسم دختر ادا نیکسونه، یه دفعه می‌زنه به سرش و می‌آد ایستگاه راه‌آهن و از اونجا هم یکراست،‌نیویورک… الان هم داره دنبال جرج عزیزش می‌گرده… راستى ببینم تو اصلا زنا رو می‌شناسی؟ امیدوارم که بشناسى. به هرحال، جرجى در کار نیست، اما اون جرجشو می‌خواد!
با خودم گفتم: امیدوارم دختره اونقدر عاقل بوده باشه که براى پیدا شدن عشقش، یه دلار خرج تریپ نکرده باشه…
-خوب می‌دونى که نمی‌تونستم توى خیابون، تک و تنها ولش کنم و بیام، اونم خیابوناى نیویورک. حدس زدم چى فکر کرده. با خودش گفته، حتماً از اولین کسى که بپرسم جرج براون‌رو می‌خوام، بهم می‌گه: «گفتنى جرج براون؟… اجازه بدین ببینم، اون مرد کوتاه قده نیست که چشماى آبى روشنى داره، نه؟ درسته؟ خیابون ۱۲۵ام، نرسیده به نونوایى…»
می‌بینى چقدر بچه است؟ چقدر ساده است. چیکار می‌تونستم بکنم. اول صبحى، هیچ پولى هم نداشتم، خود دختره هم تا آخرین سنت پولش رو داده بود پاى بلیط قطار. با این حال بردمش به یکى از این خونه اجاره‌ای‌هاى خیابون سى و دوم، طرف آشناست، اغلب خودم اونجا پلاسم. بعدشم اومدم اینجا… ما باید یه دلار براى اتاق بدیم. اجاره یک روز اون خونه، همین. البته خونه رو نشونت می‌دم، حله؟
دیگر حوصله‌ام سر رفته بود، محکم کوبیدم روى میز و گفتم: یه ساعته چى دارى می‌گی؟ خودت فهمیدى چى گفتی؟ منو بگو که فکر کردم یه چیز بدرد بخور براى نوشتن دارى. مرد حسابی! هرروز ممکنه صدتا دختر جوون با قطار بیان شهر و برگردن. این می‌شه طرح یه داستان یا موضوع یه رمان؟ مسخره! در حالیکه سعى می‌کرد قیافه حق به جانب به خودش بگیره، گفت:
-متأسفم! تو یا نمی‌فهمى یا خودتو زدى به نفهمى. می‌دونى چه داستان جالبى می‌شه از این ماجرا بیرون کشید. درباره زیبایى اون دختر می‌تونى بنویسى، درباره عشق حقیقى می‌تونى بنویسى، درباره… تو کارت اینه، خوب بلدى چطور بنویسى و جورش کنى. حتم دارم براى این داستان، راحت ۲۵ دلار گیرت می‌آد. ۲۵ دلار! اونم در حالى که کل این داستان براى تو ۴ دلار تموم می‌شه، فقط ۴ دلار.
-ببخشید، چرا شد ۴ دلار؟
-آهان! یه دلار که براى اتاق. دو دلار هم براى دختره، که راهیش کنیم بره خونه‌شون، بلیط قطار دیگه.
-و دلار چهارم؟
-خب براى من دیگه. البته نه براى من، براى ویسکی! موافقی؟
جوابش را ندادم و لبخند تنها چیزى بود که بین من و او رد و بدل شد. سرم را انداختم پایین و با نوشته‌هایم مشغول شدم، یکدفعه عصبانى شد و …
-تو انگار نفهمیدى من چى گفتم؟
بدجورى به هم ریخته بود.
-این دختر امروز باید برگرده خونه. نه امشب، نه فردا، همین امروز. می‌فهمی؟ من خودم کارى نمی‌تونستم براش انجام بدم، گفتم تو می‌تونی؛ هم مشکل اونو حل می‌کنى، خرج سفر و کرایه اتاقش رو می‌دى و هم یه داستان خوب براى روزنامه می‌نویسى. البته مهم نیست که تو می‌خواى داستان بنویسى یا نه، مهم اینه که اون برگرده خونه، همین امروز، قبل از غروب آفتاب…
اصلاً به حرفهاى تریپ توجهى نداشتم. بیشتر فکر دخترک بودم. دلم برایش سوخت. می‌دانستم که سه دلار براى “ادا”خرج می‌کردم، اما به خودم قول دادم که یه دلار تریپ را ندم. آنهم براى چی؟ براى ویسکی! کلاه و کتم را با حرص برداشتم نیم ساعتى توى راه بودیم تا به پانسیون رسیدیم. تریپ زنگ زد و بعد گفت:‌«یه دلار بده، زود باش!» در کوچکى باز شد و زن کاملى پشت آن ظاهر شد.

بدون هیچ حرفى یک دلار را به زن داد و او هم کنار رفت تا ما داخل شویم.
باید تو پذیرایى نشسته باشه، زن این را گفت و بعد پشتش را به ما کرد و رفت.
در تاریکى سالن پذیرایى دخترى روى صندلى کنار میز نشسته بود. نزدیک شدیم.
حقیقت داشت: واقعاً زیبا بود، فوق‌العاده زیبا، اشک نیز بر درخشندگى چشمان قشنگش افزوده بود.
-دوشیزه نیکسون! این دوستم آقاى کالمرزه!
تریپ با آن کت کهنه و گشادش بیشتر شبیه کولی‌ها بود و وقتى مرا به عنوان دوست خودش معرفى کرد، خجالت کشیدم.
-دوستم آقاى کالمرز، خبرنگاره، بهتر از من می‌تونه حرف بزنه. به همین خاطر آوردمش اینجا. مرد خیلى باهوشیه. اون به شما می‌گه که بهترى کار ممکن چیه و شما باید چه کار کنید، دوستم آقاى کالمرز. حرفش را قطع کردم و گفتم:
-دوشیزه نیکسون! همین را گفتم و دیگر هیچ. نمی‌دانستم چه بگویم. چند لحظه بعد ادامه دادم:
-من خیلى خوشحال می‌شم اگر بتونم کمکى به شما بکنم. ولى خب قبل از هرچیز بهتر شما کل داستان‌رو برام تعریف کنین، لطفاً!
-این اولین باریه که من به نیویورک اومدم. فکر نمی‌کردم جایى به این بزرگى باشه. من آقاى… آقاى فلیپ رو توى خیابون دیدم و از اون راجع به نامزدم پرسیدم. اونم منو آورد اینجا و ازم خواست که منتظر بمونم.
-دوشیزه نیکسون! پیشنهاد می‌کنم به آقاى کالمرز اعتماد کنین. اون دوست منه. بگین، همه چیز رو بگین. اون تنها کسیه که می‌تونه کمکتون کنه. بهش بگین…
-چى رو باید بگم. چیزى براى گفتن وجود نداره. غیر از اینکه سه‌شنبه آینده من با آلن چتمن ازدواج خواهم کرد. اون جوون ثروتمندیه. نزدیک هشت هکتار زمین داره و یکى از بزرگترین مزرعه‌داران منطقه ماست. امروز صبح به مادرم گفتم تمام روز را با سوزى آدامز می‌گذرونم. دروغ گفتم، چون الان اینجام نه کنار سوزى. با قطار اومدم. توى خیابون آقاى فلیپ رو دیدم و از اون پرسیدم کجا می‌تونم جـ جـ جرج رو پیدا کنم…
تریپ حرفش را قطع کرد و گفت:‌دوشیزه نیکسون! شما به من گفتین که این آقاى آلن رو دوست دارین، درسته؟ حتى گفتین که اون هم عاشق شماست، شما رو دوست داره و باهاتون مهربونه، درسته؟
-خب البته. من دوستش دارم. اونم منو دوست داره. البته هرکسى منو دوست داره!
-اما، اما دیشب جرج اومد توى ذهنم… جرج…
گریه اجازه نداد جمله‌اش را تمام کند و مثل یک باران زیباى بهارى صورتش را نوازش داد. قلباً ناراحت شدم که نمی‌توانستم کار زیادى برایش انجام دهم. متأسفانه من جرج نبودم. گرچه خیلى هم خوشحال بودم که آلن هم نیستم. در یک آن هم خوشحال بودم و هم غمگین… کم‌کم باران بهارى جاى خودش را به لبخند ملیحى داد و ادا داستانش را ادامه داد:
-من و جرج، عاشق هم بودیم. از وقتى که اون هشت‌سالش بود و من پنج سالم. وقتى نوزده سالش شد، یعنى ۴ سال پیش، روستا رو ترک کرد و اومد شهر. می‌گفت می‌خواد یه پلیس یا رئیس شرکت راه‌آهن بشه. یا چیزى شبیه به اینها. به من قول داد که برمی‌گرده. اونم فقط به خاطر من. ولى بعد از اون هرگز خبرى ازش نشد و … من … من… من دوستش داشتم.
دوباره گریه‌اش گرفت. تریپ به من نزدیک شد و گفت:‌اقاى کالمرز حالا می‌تونید به این خانم بگین بهترین کارى که می‌تونه انجام بده، چیه؟
-دوشیزه نیکسون! زندگى براى همه مشکله. به ندرت پیش می‌آد که آدم‌ها با کسى که اولین‌بار عاشقش می‌شن ازدواج کنن. کسى که واقعاً دوستش دارن. شما گفتین که آقاى چتمن را دوست دارین و ایشون هم شما رو دوست داره. من مطمئنم که اگر با اون ازدواج کنین، خوشبخت می‌شین.
-درسته! من می‌تونم باهاش کنار بیام. ولى با اینکه زمان زیادى تا ازدواج ما نمونده، فکر جرج راحتم نمی‌گذاره و یک لحظه هم نمی‌تونم بهش فکر نکنم. می‌دونم که نامه‌اى هم برام ننوشته! اما خب شاید اتفاق بدى براش افتاده باشد. هیچ وقت روزى رو که می‌خواست از من جدا بشه فراموش نمی‌کنم. با هم دیگه یه سکه ده سنتى رو با اره نصف کردیم. نصفش پیش من موند و نصف دیگرش پیش جرج. به همدیگه قول دادیم براى همیشه باهم بمونیم و به هم وفادار باشیم. این نیم سکه‌رو هم به نشان همین عهد بین خودمون نگه داریم تا زمانیکه دوباره همدیگر رو ببینیم. من سکه خودم رو توى خونه گذاشتم. حالا می‌فهمم چقدر احمقانه بود که من اومدم نیویورک. نمی‌دونستم اینجا اینقدر بزرگ و درهم و برهمه. تریپ نتوانست جلوى خنده‌اش را بگیرد. معلوم بود که از اول براى چى تصمیم گرفته به دخترک کمک کنه؛ «ویسکی». تریپ دیوانه ویسکى بود. اما خبر نداشت که پولى در کار نیست و من…
تریپ خیلى دوستانه و آرام گفت:
-آه… دخترک بیچاره. پسراى روستا همین طورین. وقتى می‌آن شهر، عشقشونو فراموش می‌کنن. احتمالاً جرج الان عاشق یه دختر دیگه شده. شاید هم از دست رفته باشه، منظورم ویسکیه، می‌فهمین که؟ بهتر به آقاى کالمرز توجه کنید و برید خونه. همه چیز درست می‌شه.
بالاخره هرطور بود دخترک قول داد برگردد خانه. سه نفرى به ایستگاه راه‌آهن رفتیم. قیمت بلیط یک دلار و هشت سنت بود، بلیط را برایش خریدم و همراه با یک رز سرخ تقدیمش کردم. از هم خداحافظى کردیم و … تمام شد، حالا من و تریپ به همدیگر زل زده بودیم. از همیشه درمانده‌تر و مفلوک‌تر به نظر می‌رسید و البته منتظر!
-حالا می‌تونى یه داستان عالى از اون بنویسی؟
-دریغ از یه خط! چه برسه به داستان! چیز جالبى توى حرفاش نبود که بشه… بی‌خیال، خوشحال باش که به یه دختر جوون کمک کردیم.
-متأسفم که پولاتو الکى خرج کردى.
-فراموش کن.
تصمیم گرفته بودم، دیگر دلار چهارم را براى او و سرگرمى مسخره‌اش خرج نکنم.
توى همین حال و هوا بودم که یکدفعه جلوتر آمد، روبرویم ایستاد، دکمه‌هاى کتش را باز کرد و دستمالى از جیبش بیرون آورد. همین‌طور که دکمه‌هاى کتش باز بود، متوجه زنجیر ساعت ارزان قیمتى شدم که از جلیقه‌اش آویزان بود، چیزى هم به آن وصل شده بود. گرفتمش توى دستم. آن… آن… یک نصفه ده سنتى بود که با اره نصف شده بود. دقیقاً مثل همان چیزى که دخترک می‌گفت. خشکم زده بود و نگاهش می‌کردم.
آرام جلو آمد و آن را از من گرفت و گفت:‌خب حالا گیریم که آره! جرج براون دیروز، تریپ امروز! که چی؟
بی‌معطلى یک دلار از جیبم درآورد و گذاشتم کف دستش.

مترجم: محسن حدادى

ا.هنرى

دیدگاه خود را به ما بگویید.