شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

ستارههاى شب تیره

هر روز ساعت ۶ صبح با صداى زنگ ساعت، زنگ گوش خراش ساعت، از جا میپرم. قبل از هر کار رادیوى ترانزیستورى را روشن میکنم و آنرا با خودم این ور و آن ور میبرم: دستشویى و آشپزخانه و اطاق… هرجا که بروم.
رادیو نرخ ارز یا خبرهاى ورزشى را میگوید. یا شادى و امید همراه با ساز و آواز پخش میکند. من به هیچکدام از اینها گوش نمیکنم. ساعت رادیو پانزده دقیقه به پانزده دقیقه نزدیک میزند، و این هشدار نمیگذارد که من در کارهایم تأخیر کنم یا کند بشوم.
در همان حال که دست و رویم را میشویم کترى را روى چراغ میگذارم، و موقعى که لباس میپوشم با شتاب صبحانهام را میخورم. چاى داغ دهانم را میسوزاند اما من اهمیتى نمیدهم. مهم این است که سر ساعت از خانه بیرون بروم. اگر کمى دیر بشود از صبحانه صرف نظر میکنم. با صداى سومین زنگ، رادیو را خاموش میکنم و از خانه بیرون میآیم. تا سر خیابان دو سه دقیقه راه است. هیچکس در ایستگاه اتوبوس نیست، کمى بعد عاقل مرد طاسى میاید. و یکى دو دقیقه بعد دانشجویى.

اما من منتظر اینها نیستم. از اتوبوس که بگذریم، منتظر کس دیگرى هستم. لحظه به لحظه سرک میکشم و خیابان را نگاه میکنم. تا او پیدایش بشود. اسمش را گذاشتهام «دلبر خیابان». باریک و بلند است. چهره دلپذیرى دارد. چشمهایش را نمیتوانم ببینم. عینک آفتابى میزند. موهایش، رنگ مخصوصى دارد. شاید بشود گفت زنگارى است، زنگارى روشن. اما مطمئن نیستم. شک میکنم که رنگ طبیعى موهایش همین است یا آنها را رنگ میکند. بعد خودم را اینطور قانع میکنم که موى رنگ شده ثابت و یک نواخت و بیجان است و هرگز نمیتواند اینطور درخشان و مواج و جاندار و متنوع باشد. پیراهنى تنش است که اسم آنرا «فانتزی» گذاشتهام. پیراهنى است سفید، بالکههاى درشت و نامنظم قرمز و آبى که جا به جا روى هم افتادهاند و لکههاى بنفش درست کردهاند. یادم میآید بچه که بودم یک سال عیدیهایم را جمع کردم و توپى خریدم که رویش چنین لکهها و رنگهایى داشت.
پیراهن دلبر خیابان مرا به یاد توپم، به یاد کودکیام میاندازد. یادم نمیاید توپم پاره شده باشد. پس حتماً بایستى گمش کرده باشم.
دلبر خیابان خوش لباس و شیک پوش است. دست و پاهاى زیبایى دارد. گرچه پاهایش، اندکى انحنا دارد. ولى این موضوع کوچک چه اهمیتى دارد. من او را نگاه میکنم و از زیباییاش لذت میبرم و هر روز نکته تازهترى در چهره و اندامش کشف میکنم.
او همیشه تاکسى سوار میشود. زودتر از ما، دیرتر از ما، تاکسى سوار میشود. اتوبوس ده دقیقه به هفت یا پنج دقیقه به هفت یا سر ساعت هفت میرسد. بعضى وقتها از این هم دیرتر. من و همسفرانم دم به دم ساعتهایمان را نگاه میکنیم و خون خونمان را میخورد. و چارهاى نداریم. این چند دقیقه انتظار، همه تقلاها و کوششهایمان را در نظرمان بیمعنى میکند. بارها به سرم زده است که صبحها بگیرم راحت بخوابم و بعد که بلند شدم سلانه سلانه به ایستگاه بیایم. چون در هر حال نتیجهاش یکى است. اما نمیتوانم. کاش میتوانستم. اتوبوس میرسد. پر یا نیمه پر. و من میایستم. چشم در صندلى سوم سمت چپ- صندلى سوم از آخر- به او میافتد.
اسمش را گذاشتهام «دلبر اتوبوس». دخترک بامزهاى است. چهره بامزهاى دارد. موهایش را لانه کلاغى درست میکند. چه میدانم شاید بطور طبیعى این جور است. شاید هم مثل من دیرش شده و فرصت نکرده شانهاى به موهایش بکشد.- گرچه این باور نکردنى است.- بینى کوچک نوک سربالایى دارد که لبش را کمى بالا میکشد. همین به او قیافه بامزهاى میدهد. من دستم را به میله بالاى سرم میگیرم که دیگران صورتم را نبینند و او را نگاه میکنم. چشمها و موها و بینى قشنگ و لبهاى بامزهاش را. و همه چیز را فراموش میکنم: شلوغى و فشار اتوبوس را و دیر شدن اداره را و چهره عبوس رئیس را.
آخر خط پیاده میشوم. باید اتوبوس دیگرى سوار بشوم. در شتابى که دارم دلبرم را گم میکنم. میروم توى صف میایستم. یکروز دیدمش که داشت به طرف من میامد. مرا نگاه کرد. سرى تکان دادم و با دست اشاره کردم پهلوى من بایستد. اما او سرش را پایین انداخت و تند رفت ته صف. و از آن روز هم دیگر توى صف ندیدمش. گویا تصادفى به این طرف آمده بود. ولى اهمیتى ندارد. در این جا من همسایه زیباى دیگرى دارم که نامش را «دلبر ایستگاه» گذاشتهام.
«آشنایی» ما از آن روز شروع شد که یکى از دوستان او توى صف جلوى من ایستاده بود. و او نزدیک شد و خندید و با دوستش سلام و احوالپرسى کرد و توى صف ایستاد. از آنهاست که حرف که میزنند سر و گردنشان حرکات خفیف دلپذیرى دارد که در مجموع به آنها حالت زیبایى میدهد. از آن روز به بعد من همیشه آنقدر این پا و آن پا میکنم تا او بیاید و در صف بایستد و من بتوانم پشت سرش بایستم.
کمى کنارتر میایستم تا بتوانم نیمرخش را، چشمهایش را با آن مژههاى سیاه بلند برگشته، و مخصوصاً گونههایش را ببینم. گونههاى بسیار زیبایى دارد.
پیراهن مشکى میپوشد. با یقه سفیدى که راههاى عمودى سیاه دارد. و کفش سفید به پا میکند. یقه و کفش سفیدش با پیراهن سیاه تضاد جالبى درست میکند. بعضى وقتها برمیگردد و مرا نگاه میکند. گویا با سماجت نگاهش میکنم.
سوار اتوبوس که میشویم هر کجا که او بنشیند، من در طرف دیگر یک صندلى عقبتر مینشینم. از اینجا به آسانى میتوانم نیم رخش را، با آن گونه زیبا، ببینم. وسط راه من پیاده میشوم و او به راهش ادامه میدهد.
با بودن اینهاست که من میتوانم قیافه عبوس رئیس را، که دیدنش کفاره میخواهد، تحمل کنم. شلوغى صف را و سر پا ایستادن توى اتوبوس را تحمل کنم. «دلبرهاى من» با وجود اختلافى که در نوع زیبایى و سن و سال و سر و وضع ظاهر و لباسشان با همدیگر دارند، در یک چیز مشترکند: همهشان بوى «تافت» میدهند.

در را که بازمیکنم و تو میروم، همکارانم. «یاالله» گویان از پشت میزهایشان بلند میشوند. یا اگر من زودتر از آنها رسیده باشم. من و دیگران یاالله گویان براى تازه وارد بلند میشویم. بعد آقاى محمدى میگوید:
«- امروز اتوبوس افتضاحتر از هر روز بود.»
آقاى محمدیان میگوید:«- باز با راننده تاکسى دعوایم شد.»
آقاى محمدزاه میگوید:«- نخیر، این وضع اصلاح شدنى نیست.»
بعد پیشنهادها شروع میشود:
«- باید خیابانها را یک طرفه کرد.»
«-نخیر قربان، این علاج کار نیست، باید تاکسیها را کرد یک تومان و اجازه داد پنج نفر سوار کنند.»
«حالا هم بیاجازه همین کار را میکنند.»
«- باید اتوبوسهاى کوچک تندرو وارد کرد. این دو طبقهها نفس آدم را میبرد و از بس فسفس میکند.»
«- برعکس، براى این شهر شلوغ فقط دو طبقه به درد میخورد.»
«- مردم باید صبح کمى زودتر بیرون بیایند.»
-«این هم حرف شد؟»
– تازه زودتر هم بیایند باز همین آش است و همین کاسه.
«- نخیر، این وضع اصلاح شدنى نیست.»
رئیس که وارد میشود یکباره سکوت مرگ اطاق را میگیرد. رئیس به همه سر تکان میدهد و چیزى میپرسد و میرود. این مثلاً سیاست خاص و زیرکانه اوست که ساعتى یک بار کارى را بهانه میکند و به اطاق ما سر میزند مبادا کارمندان وقتشان را به «بطالت» بگذرانند و «امور جاری» «معوق» بماند.
هفتهاى یک بار هم معاون وزیر براى سرکشى میاید. وقتى ما بلند میشویم، او مثل هنرپیشههایى که به مردم تعظیم میکنند. دو دستش را از دو طرف باز میکند و خودش را کمى خم میکند و با تواضع دروغى میگوید:«بفرمایید، خواهش میکنم، بفرمایید، بفرمایید.»
بعد میاید بالا سر یکییکیمان و درحالیکه دستش را محکم روى شانهمان گذاشته است که از بلند شدنمان جلوگیرى کند، میپرسد:
«- خوب، شما چه میکنید.»
و ما در پاسخش جملههاى کوتاه بیاهمیتى میگوییم. بارها به سرم زده است که بجاى جمله «دارم به این پرونده رسیدگى میکنم.» بگویم:«دارم براى زنتان نامه عاشقانه مینویسم.» چون در هر حال او بدون این که پاسخ سوالش را شنیده باشد یا توجهى کرده باشد به سراغ نفر بعد میرود.
خود وزیر ماهى یکبار سروکلهاش پیدا میشود. همانجا دم در میایستد و به توضیحات رئیس گوش میدهد و بزرگوارانه سرى میجنباند. چه پنج دقیقه و چه یکساعت، در تمام مدتى که او در اطاق است همه مجبورند سرپا بایستند خود او هم میایستد. نمیدانم این رسم احمقانه را چه کسى گذاشته است ولى همه کارمندان آن را به عنوان اصل مقدس تخلف ناپذیرى شناختهاند و اجرا میکنند.
رئیس یا وزیر یا معاون که بیرون میرود همه نفس راحتى میکشند و حرفها دوباره شروع میشود. یکى مجلهاى را از دیگرى میگیرد و ورق میزند.
آقاى محمدى میگوید:« این مجلهها هم همهشان مزخرفند.»
آقاى محمدیان میگوید:«- غرض پول درآوردن است دیگر.»
آقاى محمدزاده میگوید:«- عکسهایش بد نیست.»
آقاى محمدپور میگوید:«- اگر من پول داشتم، مجلهاى درمیاوردم که لنگه نداشت.»
من میگویم:«- آن وقت از شماره اول به شماره دوم نمیرسید.»
آقاى محمدیان میگوید:«- من اگر پول داشتم مجلهاى درمیاوردم با کاغذ خوب، چاپ خوب، عکسهاى فراوان، صفحه بندى تمیز و مرتب.»
آقاى محمدى میپرسد:«- فکر میکنید مجلهتان میگرفت؟»
آقاى محمدیان میگوید:«- چرا نمیگرفت. مطالبى چاپ میکردم که مردم میخواهند. جوانها چه میخواهند. سکس؟ بسیار خوب، مطالب سکسى. دخترها چه میخواهند. سینما. بسیار خوب چهار صفحه عکس و مطلب سینمایى. زنها چه میخواهند؟ مد، شش صفحه مخصوص مد با عکسهاى رنگى جالب. و تیراژ صدهزار، دویست هزار.»
آقاى محمدى میگوید:«دستتان درد نکند. این جور مجله که حالا هم فراوان است. پول و امکاناتشان از شما بیشتر است. تجربهشان هم زیادتر. رگ خواب مردم را بهتر میشناسند.
آقاى محمدیان میگوید:«- ولى چاپ و صفحه بندى…»
آقاى محمدى میگوید:«- ولم کن بابا، چاپ و صفحه بندى چه اهمیتى دارد…»
آقاى محمدیان میگوید:«- اینها کهنه شدهاند دیگر، باید کار تازه کرد.»
آقاى محمدى میپرسد:«- غرضتان از این کار تازه چیست.»
آقاى محمدى سر تکان میدهد:«- صحیح! پس چرا از اداره پول و پلهاى بلند نمیکنی؟»
«- بخدا دستم برسد بلند میکنم. یعنى نکردنش حماقت است.»
من نمیدانم مقصود چیست:«- اگر پول داشتم پول در میآوردم.» شاید هم:«اگر پول زیادترى درمیاوردم.» فقط این را میدانم که از آقاى محمدیان بدم میاید.
کمى سکوت میشود. بعد یکى میپرسد:«بعدازظهر میائید که…»
آقاى محمدزاده آهى میکشد و با تسلیم و رضا میگوید:«باید رفت…»
من میپرسم:«- چه خبر است؟»
آقاى محمدپور میگوید:«- جشن از طرف اداره…»
میگویم:«- آهان…»
آقاى محمدى میگوید:«- من که حوصلهاش را ندارم.»
آقاى محمدزاده میگوید:«- من هم حوصلهاش را ندارم. ولى باید رفت.»
آقاى محمدى میگوید:«چرا باید رفت. ما باید برویم آنجا سخنرانیهاى خستهکننده گوش کنیم که چی؟ جناب رئیس میخواهد خود شیرینى کند.»
آقاى محمدپور میگوید:«- اگر نرویم بد میشود.»
آقاى محمدزاده میگوید:«- از دست ما چه کارى ساخته است.»
آقاى محمدى میگوید:«- این که نرویم.»
آقاى محمدزاده میگوید:«- اى بابا، یک دست که صدا ندارد. آدم نباید خودش را با شاخ گاو جنگ بیندازد.»
و باز صحبت هاى همیشگى شروع میشود. همه حرفها و استدلال ها که تمام میشود آقاى محمدى با سماجت تکرار مى کند:
«- من که نمى روم.»
از سماجت آقاى محمدى خوشم میاید. من هم خیال دارم نروم.
یکى میگوید:«- آقا یک زنگى بزنید. چایى بیاورد. خسته شدیم.»
آقاى محمدزاده که زنگ دم دستش است، زنگ میزند. پنج دقیقه اى طول مى کشد تا پیشخدمت پیدایش بشود. آقاى محمدزاده، محکم و آمرانه، مى گوید:«- آقا چایى بیاور!»
پیشخدمت که میرود. آقاى محمدیان مى گوید:
«- این ها هم دیگر رویشان زیاد شده است. با چه افاده اى کار انجام میدهند. پدرسگ انگار مدیر کل است.»
آقاى محمدزاده مى گوید:«- التماس دعا داشت. به من گفت مقررى این ماه ها نرسیده.»
آقاى محمدپور میگوید:«- غلط کردیم یک بار چهار پنج تومان بهشان دادیم. حالا خیال مى کنند وظیفه مان است.»
آقاى محمدى مى گوید:«- بیچاره اند دیگر، چه میشود کرد.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- بیچاره چیست قربان. این ها کار و بارشان از من و شما خیلى بهتر است. حقوق که دارند. انعام که دارند. لباس که مى گیرند، یک ماه حقوق شب عیدشان که سر جاى خودش است. از کارمند و ارباب رجوع هم که عیدى مى گیرند. این ما هستیم که با سیلى صورتمان را سرخ نگه میداریم.»
آقاى محمدپور مى گوید:«- چرا دله دزدیشان را نمى فرمایید. دیروز دو تومان دادم، یک بسته مهرگان گرفت. اصلاً به روى مبارک نیاورد که پنج زارش مانده. من هم گفتم یک پپسى کوچک آورد پولش را ندادم حسابمان صاف شد. ها،ها،ها…»
و با چنان کیفى مى خندد که من هم لجم مى گیرد و هم حسودیم میشود. سرگرم خوردن چاى که میشویم، آقاى محمدى میگوید:
«- دلم دارد ضعف میرود. چطور تا ساعت دو تاب بیاورم.»
من مى پرسم:«- مگر صبح چیزى نخورده اید؟»
مى گوید:«- نه،ترسیدم دیر بشود. مرده شوى این اداره و تشکیلات را ببرد.»
آقاى محمدیان مى گوید::«- جاتان خالى، دیشب رفته بودیم با رفقا «اغذیه زیبا». چه ماهیچه اى. چه کباب بره اى.»
آقاى محمدزاده مى گوید:«- یک رستورانى هست. سعدى جنوبى، بین سعدى و لاله زار، توى یکى از این کوچه ها، چقدر عالى و چه ارزان، رفته اید هیچ؟»
آقاى محمدپور مى گوید:؟«- یکى هست میدان مجسمه آن گوشه. زیرزمین. غذاهایش عالى است.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- رفته ام. گرانست. خیلى گرانست.»
آقاى محمدپور مى گوید:«- نه. گران نیست. مناسب است. ارزان هم نیست. ولى مناسب است.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- عرض مى کنم. گران است. خیلى گران است.»
آقاى محمدزاده مى گوید:«- از لاله زار بالاتر به ما نیامده.»
نیم ساعت بعد آقاى محمدى مى گوید:«- راستى خواندید روزنامه دیشب را. باز چهار تا هواپیما انداخته بودند.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- این را مى گویند ملت زنده. چند ماه است الان؟»
آقاى محمدزاده مى گوید:«- بفرمایید چند سال.»
آقاى محمدپور مى گوید:«- خوب بالاخره بهشان از خارج کمک میرسد.»
آقاى محمدى مى گوید:«-این چه حرفیست. بالاخره خودشان هم چیزى هستند.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- آنها اتحاد دارند. ما نداریم.»
آقاى محمدزاده مى گوید:«- آنها بى باک هستند. ما میترسیم.»
آقاى محمدپور مى گوید:«- اینجا مگر میگذارند.»
آقاى محمدى مى گوید:«- صحبت گذاشتن و نگذاشتن نیست.»
آقاى محمدیان مى گوید:«- چرا بالاخره. باید امکانى باشد. مگر در سال هاى بعد از جنگ که…»
و بعد گفت و گو جنبه تاریخى و شرح خاطرات پیدا مى کند. هر کس خاطره اى مى گوید. خاطره ها متفاوت است، اما به این جمله یکنواخت ختم میشود:«- نخیر، فایده اى ندارد.»
عقربه ساعت، از دوازده که مى گذرد. یکى یکى ساعت هایمان را نگاه مى کنیم و آهى از خستگى و رضایت مى کشیم و مى گوییم:«- خوب، امروز هم تمام شد.» بیست دقیقه به یک کارها را به سرعت جمع و جور مى کنیم و مى گذاریم براى فردا.
هنوز یکربع به یک نشده است، که آقاى محمدیان و آقاى محمدزاده و آقاى محمدپور از اطاق بیرون میدوند که خودشان را به دفتر حضور و غیاب برسانند. من و آقاى محمدى مى نشینیم و به همدیگر نگاه مى کنیم و نمیدانیم بخندیم یا گریه کنیم.
فکر میکنم:«- پسر خوبى است. باید بیشتر ببینمش. بیرون اداره. باید با هم دوست بشویم.»
اگر محمدى نباشد، توى این اطاق، من دق مى کنم و خفه میشوم. از اداره تا ایستگاه اتوبوس مقدارى راه است. تا میتوانم تندتر میایم. اگر کمى دیر شود، صف دراز میشود و من ته صف مى افتم.
خسته ام. همه غمم اینست که مبادا اتوبوس پر بیاید و مجبور باشم آویزان بشوم. یک صندلى کوچک، نه، صندلى نه، کمى فضا، چه نعمتى است. کمى فضا که دیگران پایم را لگد نکنند و من پاى دیگران را لگد نکنم. دستشان توى سر و صورتم نخورد و خجالت نکشند. یا دست من توى سر و صورتشان نخورد و خجالت نکشم. سرک مى کشم ببینم میان این همه اتومبیل سوارى که میگذرد، یکى آشنا نیست که مرا به مقصدم یا به نیمه راه مقصدم برساند. وقتى یکى ترمز مى کند و با صداى بوق و دست تکان دادن مهربانش مرا به خود میخواند، چه خوشحالى بزرگى احساس مى کنم. اتوبوس و صف و ایستادن و انتظار و شلوغى از یادم میرود. اگر از اداره و کار و شهر و هوا حرف بزند، غم ها و گرفتارى ها، مثل کودکان شرور و فرارى که ترسشان ریخته باشد.
دوباره بازمیگردند، اما اگر از دوران کودکى حرفى بزند،اندوه من مثل کودک گریز پایى که از مکتب فرارى شده باشد، دیگر بازنمى گردد، تا مدتى باز نمى گردد. خانه که میرسم لباس هایم را در میاورم. ناهار که خوردم سنگین میشود و درازى مى کشم. میخواهم کتابى را که نیمه کاره مانده بخوانم و تمام کنم. اما نمى توانم. خسته ام و با شکم پر فکرم کار نمى کند. روزنامه شب گذشته را بر میدارم و یکباره دیگر نگاه مى کنم: در صفحه سه و چهار بمباران، سقوط، انفجار، اعتراض، تظاهرات، اختراع جدید، کشف جدید، داروى تازه، کتاب تازه، فیلم تازه. «تعداد هواپیماهاى ساقط شده در این ماه به ۴۲۷ رسیده است. اما مقامات رسمى از تایید این خبر خوددارى مى کنند.»
«- فیلم تازه ارسن ولز جایزه بزرگ فستیوال را ربود.»
این زندگى است که جریان دارد، تند و پر هیاهو و بى پروا. و در صفحه ۲ و ۱۵ همه چیز مرده است:«آگهى هاى ترحیم.»
«… گرچه یکسال از پرپر شدن گل وجود تو مى گذرد، اما غم من همچنان تازه است و سرچشمه اشکم خشکیدنى نیست. ضمناً به اطلاع میرساند که مخارج شب سال آن مرحوم به یکى از بنگاه هاى خیریه داده خواهد شد.» آگهى هاى تسلیت:«جناب آقاى… معاون محترم وزارت… ضایعه درگذشت ناگهانى والده مکرمه را که از بانوان خیر و نیکوکار بودند و عمرى را به نیکنامى سپرى کردند به آن جناب تسلیت عرض مى کنیم.
«آگهى هاى تبریک:«جناب آقاى وزیر… انتصاب شایسته جناب آقاى… را که از جوانان فاضل و شریف…»
چشمم که سنگین میشود فکرى از سرم مى گذرد: روزنامه را بجاى مرکب، با لجن چاپ کرده اند.
در تیرگى دل گیر غروب چشم باز مى کنم. به خیابان میایم و بى مقصد و بى هدف، پرسه میزنم و مردمى را تماشا مى کنم که بى مقصد و بى هدف، پرسه مى زنند.
حوصله ام سر میرود. به خانه برمیگردم. روزنامه شب پشت در افتاده است. برمیدارم و سرسرى نگاه میکنم. «سه هواپیماى دیگر مثل شب ستاره است، خوشحالى بى دلیل زودگذرى، تسکین و تسلایى، مثل سه ستاره کوچک سوسو میزند. من که در لابلاى این سطرهاى ریز سیاه زندانى هستم، که مثل زنجیرهاى ریز بافت محکمى است… من که زندانى صفحه ۱۲و۱۳و۱۵ هستم، خوشحالى بى دلیل زود گذرم را، زهرآلود کرده، با حلوا گفتن دهان شیرین مى کنم. ناتوان و دست بسته در این گوشه افتاده ام و از دریچه کوچک که شیشه هاى تار و کثیفى دارد مبارزه آدمها و کشمکش قهرمانان را تماشا مى کنم. با کیف و لذت، با درد و حسرت تماشا مى کنم.
گرچه خوابم نمیاید، چون کار دیگرى ندارم، میروم و میخوابم، آسمان را تماشا مى کنم با ستاره هایى که خدا آفریده و ستاره هایى که آدمها آفریده اند. ستارهایى که از هول شب تیره میکاهند بى آن که بتوانند آنرا نابود کنند. ستاره هایى که به آدمى قوت قلب میدهند، قوت قلبى که پوچ و بیهوده است.
پیش از خواب فراموش نمیکنم که زنگ ساعت را کوک کنم.

فریدون تنکابنى

دیدگاه خود را به ما بگویید.