شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

خدا را چگونه احساس می‏کنید؟

آن صدای آشنا
وقتی بچه‏ها به کلاس آمدند جمله‏ای را با خطی بسیار زیبا بر تابلو دیدند:
چه دلیلی بر وجود خدا دارید؟ او را چگونه احساس می‏کنید.
خانم پرسید: «این جمله را چه کسی نوشته است؟»
همه ساکت شدند. دست خط، شبیه هیچ‏یک از بچه‏های کلاس نبود. خانم گفت: «هیچ‏کس ننوشته است؟»
کسی جواب نداد. خانم گفت: «این جمله خود به خود که روی تابلو سبز نشده است؛ یا شما نوشته‏اید یا فرشته‏ای از آسمان به زمین آمده و این را نوشته و یا … چه می‏‏دونم جنّی، پری‏ای، روحی، چیزی مثل این نوشته است.»
بچه‏ها آهسته خندیدند… 

خانم گفت: «البته خیلی مهم نیست که چه کسی نوشته است. مهم‏تر آن است که هر نوشته نویسنده‏ای دارد؛ هر چند او را ندیده باشیم. حالا چه کسی می‏تواند به این دو سوال نوشته شده روی تابلو جواب بدهد؟»
دست‏ها بالا رفت و هر کس پاسخی داد. کسی گفت: «هر خانه سازنده‏ای دارد. این جهان خانه‏ی بزرگی است. پس باید سازنده‏ای داشته باشد.»
دیگری گفت: «اوست که خورشید را می‏آورد.»
چهارمی گفت: «و ماه و ستارگان را!»
نفر پنجم گفت: «و ما و پدر و مادرمان را!»
بچه‏ها جواب می‏دادند، اما خانم ساکت بود. خانم در آخر گفت: «جواب‏های خوبی دادید؛ اما فکر نمی‏کنید جواب‏های بهتری مانده باشد؟ اگر بیشتر فکر کنید می‏توانید به آنها برسید. می‏دانید بچه‏ها، خدا از دل ما خبر دارد و با قلب ما سخن می‏گوید. ما با گوش دل‏مان صدایش را می شنویم. از صدای آشنایی که در دل احساس می‏کنیم می‏دانیم که او وجود دارد.»
خانم ادامه داد: «روزی کسی به امام صادق (علیه‏السلام) گفت: «مرا به سوی خدایم راهنمایی کن.»
می‏دانید امام صادق (علیه‏السلام) چه پاسخی داد؟ از او پرسید: «آیا هیچ‏گاه بر کشتی نشسته‏ای؟» گفت: «بله».

امام پرسید: «آیا برایت پیش آمده که دریا توفانی، کشتی شکسته شده باشد و تو امید نجاتی نداشته باشی؟» گفت: «بله.»
فرمود: «لحظه‏ای که امیدت از هر جا بریده شده بود، آیا نقطه‏‏ی روشنی در دلت احساس نمی‏کردی که بتواند تو را از توفان، دریا و غرق شدن نجات دهد؟» گفت: «بله.»
فرمود: «او خداوند است.» سپس خانم از پشت میز بیرون آمد و رو به بچه‏ها ایستاد.
– آیا می‏دانید منظور از این کشتی چیست؟
موج‏ها کدام‏اند؟ و ناخدا کیست؟ توفان‏ها از کجا می‏آیند و ما چگونه می‏توانیم در برابر توفان‏ها مقاومت کنیم؟
تا هفته‏ی بعد درباره‏ی این سوال‏ها فکر کنید. امروز من فقط آیه‏ای از قرآن را به شما معرفی می‏کنم. هر گاه خودم آن را می‏خوانم صدای خدا را نزدیک قلبم احساس می‏کنم. شما هم می‏توانید احساس کنید؛ البته به شرط آنکه دست‏کم یک‏بار در آن کشتی توفانی نشسته باشید. خانم آنگاه خواند:
«اوست که شما را در خشکی و دریا به حرکت می‏آورد، تا آنگاه که در کشتی قرار گیرید و باد ملایمی به حرکت‏شان آورد، شادمان می‏شوند، ناگاه باد شدیدی می‏وزد و امواج از هر سو به آنها هجوم می‏آورد و در آن لحظه که یقین می‏کنند راه گریزی ندارند، خدا را از روی اخلاص می‏خوانند که اگر ما را نجات‏دهی سپاس‏گزار خواهیم بود.»

مرتضی دانشمند
پوپک

 

دیدگاه خود را به ما بگویید.