شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

بهلول و سجده سقف خانه

سفری برای بهلول پیش آمد و او به بصره رفت چون باید چند روزی را در شهر بصره می ماند، یک خانه ی قدیمی، اتاقی را اجاره کرد.

در آن روزها، هوای بصره طوفانی بود و بادهای تندی می وزید.

بهلول، شب را به اتاق رفت تا استراحت کند، اما باد زوزه می کشید و شلاق بر در و دیوار اتاق می کوبید.

بهلول چشم بر هم گذاشت و سعی کرد تا به خواب برود.

بهلول از جای برخاست و در و پنجره اتاق را بازرسی کرد و دید که آنها محکم هستند و صدایی از آنها بلند نمی شود.

بهلول به گوشه ی اتاق رفت و همان طور که سر پا ایستاده بود، گوشهایش را تیز کرد. بعد از لحظه ای کوتاه فهمید که صدای (جرق، جرق) از تیرهای چوبی سقف شنیده می شود!

پیش خودش گفت وقتی تیرهای چوبی سقف به صدا درآید، حادثه ای وحشتناک در انتظار است.

بهلول بلافاصله به سراغ صاحبخانه رفت.

صاحبخانه با قیافه ای اخم آلود و عصبانی در مقابل بهلول ظاهر شد و پرسید: چه خبر است.

بهلول به اتاق خودش اشاره کرد و گفت: تیرهای سقف اتاق من صدای ناهنجاری دارد.

صاحبخانه فانوس را به زمین گذاشت بعد از بهلول پرسید:

متوجه نمی شوم که مقصود تو چیست؟ گفتی که چه می شود؟

بهلول بار دیگر وحشت خود را از صداهایی که می شنید اعلام کرد و گفت: می ترسم که سرانجام تیرهای سقف شکسته شود و بر سرم ریزد.

صاحبخانه که از ماجرا خبر داشت و می خواست با بهلول شوخی بکند.

گفت: حضرت آقا! شما نباید از شنیدن این صدا وحشت کنید زیرا که آدم با ایمان و خداپرستی هستید.

بهلول با خونسردی فراوانی که همیشه از خودش نشان می داد گفت: آقای عزیز! ایمان و خداپرستی چه ربطی به پوسیدگی سقف اتاق دارد؟

صاحبخانه که پیش خودش فکر می کرد بهلول آدم ساده ای است و می تواند او را گول بزند، گفت: جناب شیخ! همه ی موجودات مشغول گفتن ذکر خدا هستند. تیرهای چوبی اتاق شما نیز مشغول ذکر گفتن هستند و این صدایی که می شنوید همان صدای ذکر آنها است!

بهلول تبسمی کرد و گفت: شما درست می گویید، اما چون ذکر خداوند سرانجام به سجده آنها می رسد، من می ترسم که این تیرها به سجده بیفتند. پس بهتر است که زودتر فکری برای من بکنید.

صاحبخانه وقتی این پاسخ را شنید، دانست که بهلول مرد هوشیاری است و نمی تواند او را گول بزند، پس تصمیم گرفت تا اتاق بهلول را عوض کند و اتاق مناسب تری در اختیار او بگذارد.

دیدگاه خود را به ما بگویید.