شما می توانید با ارسال ایمیل خود ، بصورت رایگان مشترک شده و از بروزسانی مطلع شوید.

ایمیل خود را وارد کنید:

بار الاغ را که بردارند، پالونش را هم به منزل نمی رساند. این مثل برای اشخاصی به کارمی رود که جز تن پروری هنر و کاری نداشته باشند و در برابر امتیازاتی که به آنها می دهند خود را به تسامح و بی قیدی بزنند. مرد هیزم شکنی بود که یک الاغ و یک شتر […]

( روایت اول ) هرگاه بخواهند بگویند: «‌ بدی از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشیم کسی به ما ظلم نمی کند.» این مثل را می آورند. می گویند پدر و مادر «بخت نصر» در شیر خوارگی او مردند و مردم بخت نصر را که بچه ای بود قوی هیکل و بدشکل و […]

خانه مان امروز روشن می شود می رسد داداش خوبم از سفر می شوم خندان به سویش می دوم تا که می پیچد صدایش پشت در خنده هایم را تماشا می کند با دو چشم مهربان و آشنا چون که می داند برای دیدنش روزها و لحظه ها کردم دعا خانه کرده در نگاه گرم […]

او پرستاراست شبها بیدار است با مهربانی فکر بیمار است او مهربان است شیرین زبان است مثل فرشته در آسمان است چراغی در دست می گیرد هر شب همیشه دارد لبخندی بر لب سر تا پا سفید می پوشد لباس رنگ لباسش مثل گل یاس او به بیماران دوا می دهد با مهربانی غذا می […]

یک بستنی از کوچه خریدم برگشتم و به خانه رسیدم از کاکائوهاش خوردم ولی زود احساس کردم بی حال و شل بود دیدم کمی بعد شد نرم و وارفت یک دفعه کج شد جیغم هوا رفت سُر خورد و افتاد بر روی پایم از بستنی ماند چوبش برایم ای «گرم» خیلی لوس و بدی تو […]

ابر صورتى

آن صبح سرد سوم دى ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تکه ابرى که در لحظه‌ى طلوع صورتى شده بود نگاه کنم. ما پشت سر هم از شیب تپه اى بالا مى رفتیم و من به بالا نگاه مى کردم که ناگهان رگبار گلوله از روى سینه ام گذشت. من به پشت روى زمین افتادم، شش هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه، ‌در حالى که هنوز به ابر نارنجى و صورتى نگاه مى کردم، مُردم.
هیچ وقت کسى را که از پشت صخره‌هاى بالاى تپه به من شلیک کرده بود، ندیدم. شاید سربازى بیست ساله بود، چون اگر کمى تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان که در ستون ما بود، یک سرباز صفر را انتخاب نمى کرد. پدرم آرزو داشت مثل برادر پزشکم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخر تابستان به محض اینکه دیپلم گرفتم، فرودگاه تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نه ماه در خانه حبسم کرد. هر روز برایم روزنامه و گاهى کتاب مى خرید. بالاخره یک روز خسته شدم و با پروانه در پارک قرار گذاشتیم. پروانه را از سال دوم دبیرستان مى شناختم و سال چهارم قول داده بودیم براى همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهاى نارنجى قشنگى داشت و همیشه رژ مسى براق مى زد.

سال سوم دبیرستان وقتى براى اولین و آخرین بار بعد از ظهرى یواشکى به خانه‌شان رفته بودم، موهایش را دیدم. هنوز شیشه عطر کادو شده‌اى را که سر راه خریده بودم و نامه اى را که در نه ماه حبس خانگى نوشتنش را تمرین کرده بودم، به پروانه نداده بودم که گشتى هاى داوطلب؛ ما را گرفتند. تا وقتى ما را عقب استیشن سوار مى کردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقى افتاده است. بعد از آن هم فقط به ناخن هایم نگاه مى کردم که چشمم به چشم پروانه نیفتد. او را با سر و صدا تحویل خانواده اش دادند و مرا به بازداشتگاهى بردند که جنوب شهر بود، اما درست نمى فهمیدم کجاست. وقتى پروانه را جلوى خانه شان از استیشن پیاده کردند، یکى از همسایه ها پنجره اش را باز کرده بود و ما را نگاه مى کرد. تا وقتى راه افتادیم هنوز آنجا بود.
داخل سلولم قلب بزرگى را با چیزى نوک تیز روى دیوار کنده بودند. یک طرف قلب کج شده بود. دو روز پاهایم را دراز کرده بودم و به در نگاه مى کردم. بالاخره آمدند و مرا به پاسگاهى بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهاى آجرى داشت که بالاى سرشان سیم خاردار کشیده بودند. آنجا با عده‌ى زیادى که سرهایشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگان آموزشى رفتیم. شانزده ساعت بعد که جلوى دروازه‌ى پادگان پیاده شدیم، گروهبانى ما را به خط کرد و آن قدر دور پادگان دواند که تا یک هفته بعد مى لنگیدم. همه سربازان فرارى بودیم. شب بعد از اینکه آبگوشت رقیقى به ما دادند، دوباره به خط‌مان کردند و لباس هایى بین همه تقسیم کردند که مثل کیسه گشاد بود. آخرین بارى که پدر و مادرم را دیدم، لحظه‌اى بود که اتوبوس ما دور میدان آزادى مى چرخید تا به طرف پادگان آموزشى برویم. آن دو کنار یکى از باغچه هاى دور میدان ایستاده بودند و وقتى مرا دیدند برایم دست تکان دادند. سربازهاى دیگر هم با سرهاى تراشیده از پشت شیشه براى آن دو دست تکان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و براى همه‌ى ما دست تکان دادند.
ما هم از جایمان نیم خیز شدیم و براى پدر و مادرم دست تکان دادیم. نمى دانم از کجا مى دانستند اتوبوس ما آن ساعت از میدان آزادى مى گذرد. پنج ماه بعد که گلوله ها سینه ام را سوراخ کردند. نامه اى که نه ماه براى نوشتنش فکر مى کردم، هنوز توى جیب شلوارم بود. شیشه‌ى کادو شده عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند. من ساعت ها کنار بوته‌ى خشکى که شبیه سر اسب بود و سنگ بزرگى که رنگ سبز عجیبى داشت، ماندم. ابر صورتى کم کم نارنجى و زرد شد و بعد به کلى ازمیان رفت. ستون ما در عمق خاک دشمن راهش را گم کرده بود و وقتى رگبار گلوله ها شلیک شد، هیچ کس نتوانست مرا با خود عقب ببرد. بعد از ظهر عراقى ها آمدند و مرا با استیشن به سردخانه بردند. آنها مرا لخت کردند و همه جایم را گشتند. حتما مرا با جاسوس یا کس دیگرى اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفنم نکنند. چهار هفته داخل کشوى فلزى بزرگى که سقفش لامپ مهتابى داشت، ماندم. هر بار کشو را بیرون مى کشیدند لامپ روشن مى شد. بارها چند نفر را آوردند تا مرا ببینند. بعضى ها دستبند داشتند و بعضى ها هم دست هایشان آزاد بود. اما از آخر هیچ کس مرا نشناخت. همه سرشان را تکان مى دادند و مى رفتند. روزهاى آخر بود که دو نفر دیگر را آوردند و داخل کشوهاى کنارى گذاشتند. ناخن هاى دست هر دوشان را کشیده بودند و پوست شان پر از لکه هاى آبى سوختگى بود. سه روز بعد هر سه‌ى ما را با آمبولانسى که شیشه هایش را رنگ زده بودند به گورستان خلوتى بردند. هیچ کدام از گورها سنگ قبر نداشت. جاى ما از قبل آماده شده بود مرا داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانى که لباس زرد تن‌شان بود، رویم خاک ریختند. بعد کپه‌ى خاکى به اندازه‌ى قدم درست کردند که کنار کپه هاى بى شمار دیگرى بود.
هیچ یک از کپه هاى خاکى اسم نداشت. فقط یک پلاک سبز که رویش شماره هاى سفیدى حک شده بود، بالاى هر کپه فرو کرده بودند. درامتداد قبرهاى بى نام، ردیفى از درختان اوکالیپپتوس سایه مى انداختند. برادرم در نامه هایى که مى فرستاد همیشه مى نوشت، استرالیا پر از درختان اوکالیپپتوس است و هیچ ایرانى دیگرى اینجا نیست. آن طرف درختان باریک اوکالیپتوس یک ساختمان دو طبقه سیمانى بود. کسانى که گاهى از پنجره هاى ساختمان سرک مى کشیدند، احتمالاً‌ مى توانستند پلاک هاى سبز روى هر کپه ى خاکى را ببینند. آن سوى دیگر گورستان مزرعه‌ى بزرگى بود که در دور دست هایش، خط باریک و درازى از سیم هاى خاردار حریم آن را نشان می‌داد. صبح ها عده اى را با تریلر مى آوردند تا روى مزرعه کار کنند و بعد از ظهرها که از کنار گورستان مى گذشتند جمله هاى فارسى بریده بریده اى شنیده مى شد. غروب هشتاد و هفتمین روز که سایه‌ى اوکالیپتوس ها تا انتهاى گورستان مى رسید، سه نفر که براى کندن قبرهاى تازه آمده بودند، پنهانى سر قبر من آمدند و یک پیاز لاله را کنار پلاک فلزى کاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از کجا آورده اند، اما مسلماً مرا با کس دیگرى اشتباه گرفته بودند
. آدمى که حتماً خیلى مهم بوده و با کاشتن گل لاله سر قبرش احساس رضایت و افتخار مى کردند. از فردا اسیرانى که با لباس هاى زرد به مزرعه می‌رفتند، به کپه‌ى خاکى من خیره مى شدند و با حرکت آرام تریلر سرهایش با هم به این سو مى چرخید. پیاز لاله آرام آرام ریشه دواند و ساقه اش از خاک جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسر عراقى که بند پوتین هایش را دور ساق شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالاى کپه‌ى خاک ایستادند. آنها پیاز گل و حتا پلاک سبز را از خاک بیرون کشیدند. شاید براى پاک کردن اثر پرستشگاه اسیران بود که دستور دادند بولدوزرها درختان اوکالیپتوس را هم از ریشه در آوردند. بیل آهنى حتى ما را هم از خاک بیرون کشید و روى هم ریخت. در تمام این مدت از سمت ساختمان سیمانى صداى فریادهاى فارسى و عربى که از هم بلندتر مى شدند، شنیده مى شد. از آخر ما را با بیل مکانیکى پشت چند کامیون ریختند. وقتى کامیون راه افتاد، هنوز صداى حرکت ماشین هایى که آرامگاه ما را صاف مى کردند، شنیده مى شد.
انگشتان دست چیم براى همیشه آنجا زیر خاک ها باقى ماند . کامیون ها تا بعد از ظهر یکسره مى رفتند، قبل از غروب به جایى رسیدیم که کوه هاى بلندى داشت. کامیون ها در حیاط پاسگاه دور افتاده اى پارک کردند دیوارهاى حیاط را با دوغآب سفید کرده بودند. آفتاب غروب از دروازه ى پاسگاه داخل مى تابید و مربع سرخى روى دیوار حیاط درست کرده بود. دو روز همانجا ماندیم و مربع سرخ هر غروب روى دیوار پاسگاه نقش می‌بست. صبح روز سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخى بود و ما گاهى از الاغ هایى که از کنار جاده مى گذشتند، عقب مى ماندیم. نزدیک ظهر به دره‌ى عمیقى رسیدیم که میان کوه هاى جنگلى محصور بود. آنجا ما را داخل گودال درازى که شبیه کانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصر همان روز کامیون هاى دیگرى آمدند و عده اى را که تازه تیر باران شده بودند روى ما ریختند.
لباس هاى گشاد آنها خون آلود و سوراخ سوراخ بود و از بعضى ها هنوز خون تازه بیرون مى زد. بعد بولدوزرها آمدند و کانال را با خاک پوشاندند. درست روى گردنم سر زنى افتاده بود که موهاى خرمایى بلندش دور صورتش پیچیده بود و چشمانش را مى پوشاند. پاهاى لاغر و سفید مردى روى سینه ام افتاده بود و دهان باز یکى دیگر به شکمم چسبیده بود. من هم با کمر روى سینه ى مردى افتاده بودم که استخوان هاى دنده اش خورد شده بود. این آشفتگى خیلى طول نکشید. شصت و پنج روز بعد گروهى سرباز و درجه دار آمدند و با عجله خاک ها را کنار زدند تا جاى ما را پیدا کنند. آنها که دستمال هایى دور دهانشان بسته بودند، همه را به سرعت پشت کامیون ها ریختند. شاید کسى آنجا را به سازمانى لو داده بود و حالا باید اثرش پاک مى شد. راه که افتادیم سربازها داشتند گودال دراز و خالى را با تایرهاى کهنه پر مى کردند و رویش را با خاک مى پوشاندند. آن شب که کامیون ها از جاده هاى کوهستانى مى گذشتند. بوى خوبى مى آمد. چوپان شبگردى در دامنه ى کوه آتش روشن کرده بود، جلوتر ردیف کندوهاى چوبى در دامنه ى دیگرى زیر نور مهتاب بودند. هوا پر از بوى گیاهان وحشى و حشرات بود.
اگر پروانه آنجا بود تا صبح نمى خوابیدیم. روى تختى که ملافه هاى تمیز داشته باشد. دراز مى کشیدیم و به سوسک هاى شب تابى نگاه مى کردیم که از پنجره ى باز توى اتاق مى آیند و خاموش روشن مى شوند. کمى بعد هوا ابرى شد و باران گرفت. من روى بقیه بودم و استخوان هایم خیس شد. صبح وقتى شفق از پشت درختان نوک کوه بالا مى آمد به جایى که منتظرمان بودند، رسیدیم. کامیون از تپه اى پایین پیچید و دشت در نور کمرنگ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخ هاى بى شمارى که در آن کنده بودند، شبیه شانه ى عسل بود. آفتاب که بالا مى آمد، مردانى که ماسک زده بودند آمدند و ما را داخل قبرها ریختند. از اینکه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بیل هاى درازى داشتند و ما را هل مى دانند تا توى یک قبر بیفتیم.

داخل قبر من دست دیگرى را هم انداختند که دور انگشتریش حلقه اى زنگ زده بود. دندان هاى مصنوعى مردى که در کامیون کنارم بود، از دهانش بیرون افتاده بود. یکى از سربازها که به سرعت مى گذشت با نوک پا آن را توى قبر من انداخت. دندان ها سیاه شده بودند و رویشان خون خشک شده چسبیده بود. ناخن‌هاى دستى که حلقه داشت کبود بود. کمى بعد استخوان دراز ساق پاى کس دیگرى را هم پایین انداختند. وسط ساق، بر آمدگى کوچکى وجود داشت انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شکسته بوده، اما من هیچ جایم نشکسته است، چون مادرم وسواس داشت و از بچگى مواظب بود بازى هاى خطرناک نکنم. پیدا بود قبرها را شتابزده کنده اند. دیوار قبر من کاملاً کج در آمده بود و کف آن بر آمدگى داشت.
اگر زمین را دو سه بیل عمیق تر کنده بودند، حتماً گورستان باستانى را که فقط دو وجب پایین تر بود کشف مى کردند. درست زیر قبر من، گور شاهزاده اى آشورى بود که شمشیر دراز مفرغى اش را با دو دست روى سینه اش گرفته بود و اگر آن را کمى بالا مى آورد نوک شمشیر میان دو استخوان لگنم فرو مى رفت . مثل بار اولى که دفن شدم، روى قبرم کپه خاکى به اندازه ى قدم درست کردند و روى آن پلاکى با چند شماره ى سفید فرو کردند. روز بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علف هاى وحشى بارها خشک شدند و فرو ریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آنجا ماندم. ریشه هاى گیاهان وحشى از دیواره‌ى قبر آویزان شده بودند و شاهزاده ى آشورى همچنان شمشیرش را دو دستى گرفته بود. یک روز باز هم عده اى با بیل هایشان آمدند و قبرها را باز کردند و ما را داخل کیسه هاى سفید ریختند. روى هر کیسه شماره اى مى چسباندند. کیسه ها را بار کامیون زردى کردند و تا شب مى راندند. ما بر مى گشتیم. هنوز در خاک دشمن بودیم ولى در دور دست ها آسمان ایران دیده مى شد. وقتى به مرز رسیدیم هوا تاریک شده بود. در پاسگاهى که داخل خاک ایران بود، چند کامیون بزرگ زیر نور افکن هاى بلند منتظرمان بودند.
اگر پدر و مادر یا پروانه مى دانستند، برگشته ام حتماً آنجا منتظرم بودند. اما هیچ کس نبود. مثل چهار شنبه سورى سالى بود که از دو روز پیش براى آتش بازى چوب جمع مى کردیم، اما عصر باران گرفت و چوب ها خیس شدند. همه به خانه‌هایشان برگشتند و هیچ کس نماند.
ما را داخل کامیون ها چیدند و به فرودگاه بردند، آنجا مرا با همه‌ ى بار اضافه اى که از استخوان هاى بیگانه داشتم سوار هواپیما کردند و پرواز کردیم. وقتى در تهران به زمین نشستیم هوا ابرى بود. آنها ما را داخل یکى از انبارهاى بزرگ فرودگاه مهر آباد بردند. همان جایى که وقتى دیپلم گرفتم بمباران شد. آنها در بزرگ انبار را بستند و ما را از کیسه هاى شماره دار، بیرون آوردند. کف انبار پر از تابوت هاى یک شکل بود و ما را به دقت داخل تابوت ها مى چیدند. بعضى ها دورتر ایستاده بودند و گریه می‌کردند. وقتى کارشان تمام شد، روى هر تابوت پرچم بزرگى انداختند و جلوى آن یک عکس چسباندند. روى تابوت من عکس جوانى را چسبانده بودند که سبیل نازک داشت. من در عمرم هیچ وقت سبیل نداشتم، پیدا بود که جایى در خاک دشمن شماره‌ى من اشتباه شده است. سربازهایى که لباس هایشان گشاد نبود و واکسیل هاى سرخ از شانه شان آویزان بود، تابوت ها را یکى یکى بلند کردند و در محوطه باز و بزرگ بیرون انبار چیدند. جمعیت زیادى اطراف محوطه جمع شده بود. خیلى هایشان گریه مى کردند و بعضى ها عکس قاب گرفته ى جوانى را سر دست شان بلند کرده بودند.
پدر و مادرم بین آنها نبودند. اثرى هم از پروانه نبود. اگر چهره اى داشتم، شاید کسى پیدا مى شد که مرا بشناسد. فیلم بردارهاى زیادى داخل محوطه که سربازها آن را محاصره کرده بودند، مى آمدند و از همه چیز فیلم مى گرفتند. کسى هم پشت تابوت ها بر جایگاه بلندى ایستاده بود و براى مردم سخنرانى مى کرد. وسط جمعیت یک چهره‌ى آشنا بود. عکس جوانى بود که موهاى خرمایى داشت و لبخند زده بود. عکس خودم بود. پیر‌زنى که رو‌سرى قهوه‌اى داشت آن را بالاى سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلى پیر شده بود. پدر نبود، آنها وقتى دور میدان آزادى برایم دست تکان مى دادند با هم بودند. مادر کوچک شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمى گذاشت مادر تنها بیاید. بعد از آنکه سخنرانى و فیلم بردارى تمام شد. هر عکس را سوار استیشن کردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتى دور میدان آزادى مى چرخیدیم، مردم گاهى کنار باغچه ها مى ایستاند و به ردیف ماشین‌هاى استیشن نگاه مى کردند. مرا به خانه‌اى قدیمى بردند که حیاط و حوض داشت.
آنجا تختى از قبل برایم آماده کرده بودند و اطرافش آنقدر گلدان شمعدانى چیده بودند که زنبورها را گیج مى کرد. تا شب عده‌اى مى آمدند، پیشانى شان را به تابوت مى چسباندند، گریه مى کردند و مى رفتند. تمام مدت فقط پیرزنى مانده بود. بینى بزرگ پیر زن از گریه سرخ شده بود. بى شباهت به مادرم وقتى گریه مى کرد، نبود. شاید هم همه‌ى آدم ها وقتى گریه مى کنند شبیه هم می‌شوند. هر پنج دقیقه یکبار بلند مى شد و گوشه اى از تابوتم را مى بوسید. اما هر بار مى خواست در تابوت را باز کند،‌ چند نفر مى گرفتندش و دوباره روى صندلى چرمى سیاه می‌نشاندند. صبح روز بعد تابوت مرا داخل همان استیشن گذاشتند و بالاى تپه زیبایى خارج شهر بردند.
اطراف تپه پر از درخت هاى قدیمى بود آنجا چند قبر بزرگ و با شکوه براى ما کنده بودند. وقتى مى خواستند مرا سر جایم بگذارند در تابوت را باز کردند. هنوز هم چند نفر پیر زن را گرفته بودند اما احتیاجى نبود، او اصلاً تکان نمى خورد. به حلقه ى زنگ زده اى که دور استخوان انگشت آن دست دیگر بود، خیره نگاه مى کرد. او حتى گریه هم نمى کرد. آنها مرا با دقت دفن کردند، سنگ سیاه زیبایى که هم قد خودم بود، روى قبر گذاشتند و بالاى آن عکس جوان سبیل نازک را نصب کردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلى اى گذاشته بودند که بنشیند، حتماً روماتیسم داشت. مثل دیروز عده ى زیادى جمع شده بودند و فیلم بردارها از همه چیز فیلم مى گرفتند. آنجا هم سکویى گذاشته بودند و کسى سخنرانى مى کرد. هوا ابرى بود و فلاش دوربین ها مثل برق در آسمان مى درخشید. بعد همه رفتند و پیر زن را هم با خودشان بردند. از این بالا تهران تا دور دست ها پیداست.
آن قدر دور است که نمى توانم خانه ى پروانه را پیدا کنم. نامه اى که نه ماه براى نوشتنش تمرین مى کردم شاید هنوز جایى در بایگانى هاى عراق باشد. شیشه ى عطر هم حتماً با زباله ها دفن شده است. اگر پروانه یک روز براى هوا خورى این اطراف بیاید، مى فهمم هنوز از همان رژ مسى براق مى زند یا نه. فصل خوبى ست. هوا گاهى آفتابى مى شود و گاهى باران می‌گیرد. در آسمان تکه ابر بزرگى ست که بالاى آن صورتى شده است. پروانه اى نارنجى روى علف هایى که گل هاى زرد دارند نشسته است. حالا بلند مى شود و به طرف درخت هاى قدیمى مى رود.

علیرضا محمودى ایرانمهر

دیدگاه خود را به ما بگویید.